Monday, February 28, 2005

!جذاب باشیم

باسمه تعالی

واضح است که مطلب اینبار یه مقدار با دفعات قبل متفاوت است!

بعد از آن همه بحث درباره ماندنیها و نماندنیها، اینکه چکار کنیم تا جذاب باشیم یخورده عجیبه، مگر اینکه کسی ادعا کند که جذابیت از امور ماندنیست!

نمی خواهم خیلی مقدمه چینی کنم. فعلا کمی بیندیشید که برای جذابیت بیشتر باید چه کنیم؟ ببینید که آیا موافقید که کارها و امور زیر باعث افزایش جذابیت می شوند یا نه؟ بحث در مورد اینکه برای چی باید جذاب بود باشه برای بعد.

1- قاطعیت:

کساني که شخصيت قاطعي دارند ، بي استثنا جذابند. کساني که قدرت نه گفتن دارند و بازيچه اين و ان نمي شوند ، جذابند. اين فکر شایعیست که از هدفها و برنامه ها و خواسته هاي خود بگذریم و خود را فداي اين وآن گنیم تا جذاب و محبوب باشیم. اما هميشه مي بينيم ، شخصيتهايي جذاب و تاثير گذارند که بسيار مصمم هسـتند و اعتماد به نفس دارند. قدرت و شهامت نه گفتن به هر آنچه که ما را از ارزشها و ارمانهاي عاليمان باز مي دارد، شخصيت ما را مشخص تر مصمم تر و قاطع تر مي سازد و جذابيت از وجود چنين شخصيتي موج مي زند. تسلط بر امیال و غرایز هم از همین دست است. کسانی که بر میل به غذا خوردن، بر هیجانات و بر عواطف خود مسلطند، جذابیتی معنوی دارند.

2- سکوت و سنجیده سخن گفتن:

غالبآ افراد براي اينکه جذابتر شوند ، بيشتر شلوغ ميکنند و به خطا مي روند. آنها که بيشتر صحبت مي کنند و فراوان حرف مي زنند از جذابيت خود مي کاهند. زیاد حرف نزدن، و با آرامش و ملایمت سخن گفتن، معمولا به جذابیت آدمی می افزاید. البته زیاد حرف نزدن یعنی در مورد هر موضوعی اظهار نظر نکردن و وقتی باب صحبتی باز شد، روده درازی نکردن! وگرنه سخن حساب شده گفتن و به اندازه گفتن و از حد نگذشتن شرط خرد است. دقت کردن در انتخاب واژگان و تلاش در موزون بودن سخن هم به افزایش جذابیت آدمی منتهی می شود.

3- ظاهر آراسته:

آراستگی، هماهنگي لباسها و پاکيزگي ما، نا خود آگاه ما را جذاب مي کند. دیده اید کسانی را که براي جذاب شدن با بدبختي به فرمهاي عجيب و غريب لباس مي پوشند؟! آنچه مهم است هماهنگی و در عين حال سادگی ظاهر است. تميزي و اطوي لباس ما ، تاثيرخود را روي افراد مي گذارد. کساني که به ظاهر و آراستگي خود ، توجهي ندارند از جذابيت و نفوذ و تاثيرگذاري خود کاسته اند. این امر خصوصا برای معلمین محترم، نهایت اهمیت را دارد!

4- شوخی کم و تبسم زیاد:

شوخي کردن فراوان از جذابيت ما مي کاهد چراکه شوخي فراوان به تـــدريج مرزهای پسندیده را از بين مي برد ، به تکاپوي فراوان ما مي انجامد و صحبت بسيار به دنبال دارد و چه بساکه به بي احترامي خود و ديگران منجر مي شود. تبسم به چهره ما جذابيتي عميق و ژرف مي بخشد. در تبسم ، سنگيني و متانت است و جذابيت ؛ ولي در خنده و شوخي فراوان ، سبکي است و کاهش جذابيت. باید خود را کنترل کنیم.

5- محترم بودن و احترام گذاشتن:

بي احترامی به خود ، به دیگران و بي احترامی و بي ادبی در کلام و رفتار همه از جذّابیت ما مي کاهد. آراستگی ظاهر باید با وارستگی باطن توام شود . کساني که به دست انداختن یا تحقير و تمسخر ديگران مبادرت می کنند ، در نهان اطرافیان تاثیر نامطلوبی می گذارند، هر چند شايد به ظاهر جذابيتي کمرنگ داشته باشند.

6- تواضع و فروتنی:

اینکه آدمی در عین قاطعیت ، فروتنی خود را حفظ کند قطعا موجب افزایش محبوبیت می شود. مجموعه موارد پیشین، خصوصا اگر با هم جمع شوند، معمولا انسان را یصورتی متمایز از دیگران در می آورند که این امر می تواند موجب احساس برتر بودن و عجبی شود که دیگران را از شخص آزرده و دور می کند.

اینها مواردی بود که به عقل من می رسد برای جذاب تر بودن می توان به کار بست. اکنون راحتتر می توانم توضیح دهم که این موضوع را برای چه مطرح کردم.

از اینجا شروع می کنم که چگونه این موارد به ذهنم رسیده است. روش من در یافتن اینها این بوده که در افرادی که برایم جذاب بوده اند دقت کرده ام تا ببینم چه ویژگی متفاوتی دارند که دیگران ندارند و به واسطه آنها من احساس کرده ام که جذابند.

وقتی که به این موارد نگاه می کنیم یک وجه مشترک در آنها می بینیم: همه آنها از فضایل انسانی هستند. در وصف همه این موارد می توانیم اشعار و روایات فراوانی پیدا کنیم. اما دقت کنید که ما از اینجا شروع نکردیم، یعنی به دنبال ارزشهای انسانی نبودیم بلکه به دنبال راهی برای جذابتر بودن میان آدمیان می گشتیم که به اینجا رسیدیم! چه نتیجه ای می گیریم؟ به نظرم جا دارد به دو نکته دقت کنیم: یکی اینکه خیلی لازم نیست برای یک زندگی خوب حتی با معیارهای متعارف این دنیا، تقلا کنیم و معلق بزنیم تا راهش را بیابیم، اگر آدم حسابی باشیم، به نحو خودکار بسیاری از مطلوبات همین دنیا را هم داریم؛ مشکل اینجاست که تصور ما از انسانیت همانیست که هستیم و چون می بینیم با آنچه که هستیم نمی توانیم به بعضی از مطلوبات خود برسیم، گمان می کنیم باید سری در کار باشد! نه جانم، سرّ و رازی در میان نیست، آدم بودن مشکل است! نکته دوم هم اینستکه اگر ارزشهای انسانی و توصیه های بزرگان آنقدر در ما انگیزه ایجاد نمی کند تا این ویژگیها را در خود بپروریم، حداقل برای جذاب و محبوب بودن در میان اطرافیانمان اینکار را بکنیم! به نظرم اشکالی ندارد، چون در نهایت به همانجا رسیده ایم که باید می رسیدیم. " به امید پسته آمد و در شکّر افتاد!"

Saturday, February 26, 2005

ماندنی ها و نماندنی ها

باسمه تعالی

اصولا دسته بندی از امورات حیاتی است!

شما اگر بخواهید امور این عالم را دسته بندی کنید چگونه دسته بندی می کنید؟

یک دسته بندی ممکن اینست: ماندنی ها و نماندنی ها!

نماندنیها همچون کف روی دریا و ماندنیها همچون گوهر کف دریا.

حالا تصمیم گیری ساده است: ماندنیها شایسته همه جور سخت گیریند و نماندنیها لایق سهل انگاری. اینطور نیست؟

دلی که شاد می شود، امیدی که در دل نا امیدی می تابد، مخالفتی که آدمی با سرکشیهای نفس خود می کند، حقی که به صاحبش برگردانده می شود، حقی که از انسانی پایکوب می شود، محبتی که می ورزیم، کاری که برای اجتماع می کنیم و ....

باور می کنید که اینها نمانند؟ و من یعمل مثقال ذرة خیرا یره، و من یعمل مثقال ذرة شرا یره.

خلاصه اینکه هر کاری که "خیری" را زنده کند یا "شری" را مانع شود می ماند. فراموش نکنیم.

5 نوع غذایی که در سفره مهمانی می گذاریم، کنایه ای که دوستمان می زند، یا بدگویی دشمنمان، تلاشی که برای مطرح شدن می کنیم، مدرکمان، موقعیتمان، قدرتمان و ...

کدامیک از اینها ماندنیست؟

کدامیک از اینها شایسته آنند که خود را برایشان به آب و آتش بزنیم؟ تلاشمان برای کدامیک از اینها اثری ماندگار خواهد داشت؟

"کنایۀ دیگری" برای خودش اثری ماندگار دارد، ولی "ناراحتی ما" برای ما اثری ماندگار ندارد! یعنی اینکه هر کس باید در مورد کارهای خودش سخت گیری کند نه اینکه بخاطر کارهای دیگران بر خودش سخت بگیرد، و تازه از میان کارهای خودش هم برای آنها که ماندگارند نه اینکه مثلا برای حفظ آبرو بکوشد که برای 5 مهمان به اندازه 10 نفر غذا بر سفره بگذارد و خوش خیال که بر خودم سخت گرفتم!

به گمانم اکنون مرادم از آنچه قبلا نوشته بودم قدری روشنتر شده باشد. در واقع بیشتر اموری که برایشان متحمل سختی هایی می شویم آنهایی هستند که اثری ماندنی و ماندگار ندارند و لذا به نظرم شایسته نیستند که به خاطرشان متحمل سختی شویم و در مقابل، بسیاری از اموری که ما به سهولت با آنها برخورد می کنیم، شایسته بیشترین سخت گیریها هستند، چرا که اثر آنهاست که می ماند.

حق الناس مثال خوبی برای توضیح بیشتر است: ما برای اینکه خودمان حق مردم را رعایت کنیم بیشتر سختی می کشیم یا از اینکه کسی حق ما را رعایت نکند؟ تصدیق می کنید که این دومی رایجتر است! و لابد تصدیق می کنید که اولی صحیحتر است! اینطور نیست؟ این همان مفهوم مجاهدت با نفس و شفقت بر خلق است، که از ویژگیهای انسان مومن است.

یکی از مواردی که معمولا آدمیان بر خود سخت می گیرند، زمانیست که کسی در حقشان بدی یا ظلمی می کند. همه ما با احساس ناخوشایندی که در این مواقع ما را فرا می گیرد کم و بیش آشناییم. به این نصیحت لقمان به فرزندش بنگرید:

"پسرم! نیکی را با نیکی پاسخ گوی، اما برای بدی انسانهای بدکار، بدی هایشان کفایت خواهد کرد. چه تو هر قدر تلاش کنی، نمی توانی بیشتر از آنچه او بر خویشتن بدی روا داشته در حقش بدی کنی."

این را بگذارید کنار آن گفته حضرت علی که قبلا هم نوشته ام: "روز عدل که بر ظالم می رود، سخت تر است از روز جور که بر مظلوم می رود." اگر حقیقتا گفته های این دو بزرگ را باور کنیم ، باز هم از بدی دیدن آنقدر رنج و سختی خواهیم کشید؟

این شعر حکیمانه را در تایید اینکه امور نماندنی چندان در خور بها دادن نیستند، بخوانید و بر آفریننده اش درود بفرستید:

شنیده ایم که محمود غزنوی شب دی
شراب خورد و شبش جمله در سمور گذشت

گدای گوشه نشینی لب تنور گرفت
لب تنور بر آن بینوای عور گذشت

علی الصباح بزد نعری ای، که ای محمود!
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت!

Thursday, February 24, 2005

ز دست محبوب ندانم چون کنم


ز دست محبوب ندانم چون کنم
وز هجر رویش دیده جیحون کنم

یارم چو شمع محفل است
دیدن رویش مشکل است

سرو مرا پا در گل است
بر خط و خالش مایل است

یار من دلدار من، کمتر تو جفا کن
یادی ، آخر تو ز ما کن
.

Wednesday, February 23, 2005

مجاهدت با نفس باید کرد و شفقت بر خلق باید داشت


باسمه تعالی

بیا تا زین سپس دلشاد باشیم

چــو مرغـان هوا آزاد باشیم

خوشا مرغی که در بند قفس نیست

بجــــــز آزادگان دلشـاد کس نیست

یقین دارم که بسیاری از سختگیری های رایج میان ما، روا نیست!

مطمئنم که زندگی باید عملا برایمان بسیار ساده تر از آن باشد که هست.

اما آیا نظرا هم باید زندگی را ساده گرفت؟

لابد نباید حکم عام صادر کرد. حتما در اینجا هم دسته بندی به کمکمان می آید.

در زندگی عملی روزانه در چه مواردی باید سخت گرفت؟

یک اصل کلی اینست : با خود باید سخت گرفت و بر دیگران آسان. مجاهدت با نفس باید کرد و شفقت بر خلق باید داشت.

اما این حل ماجرا نیست؛ با خود هم همیشه باید سخت گرفت؟

اینجاست که سر و کله عقل پیدا می شود؛ موجودی که حتی در مورد خودش هم نمی توان بی حضورش سخن گفت!

از اینجا کم کم مشکل شروع می شود. مگر نگفتم که بسیاری از سختگیری های رایج میا ما روا نیست؟ پس چرا باید با خود سخت گرفت؟

قبل از اینکه وارد جزئیات شوم یک ملاک عملی جسورانه معرفی می کنم ببینید با آن موافقید؟ به نظرم هر جا که دیدیم کار سخت شده است، باید احتمال بدهیم که داریم اشتباه می کنیم: موضوع، واقعا اهمیت آن مقدار سخت گیری را ندارد! به همین سادگی! امتحان کنید ببینید اینطور نیست؟

اما کجاها باید سخت گرفت؟ باز هم یک ملاک جسورانه؟ بله؛ همان ملاک قبلی: هر جا دیدیم کار خیلی ساده است باید احتمال دهیم که شاید واقعا نباید به این سادگی باشد! امتحان کنید خواهید دید که در بسیاری موارد همینطور است!!

Tuesday, February 22, 2005

در باب عدل و داد و جور و بیداد

برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گرد آوری خرمن معرفت

به بهانه ظلمی که بر خاندان اهل بیت رفته، از خرمن معرفت اصحاب فرهنگ، خوشه هایی تقدیمتان می کنم.

از امام علی علیه السلام شروع کنیم، پر مغز ترین مطلبی که در این باب یافتم:

روز عدل که بر ظالم می رود، سخت تر است از روز جور که بر مظلوم می رود.

عبارات زیر را از سعدی بشنوید که واعظی حقیقتا شیرین سخن است، از آن جنس که موعظه اش به دل می نشیند:

" آورده اند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صیدی کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند از این قدر چه خلل آید؟ گفت بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است، هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.

اگر ز باغ رعیت ملک سیبی خورد
برآورند غلامان او درخت از بیخ"

"دل زیر دستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست"

"به مردی که مُلک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین"

این بیت را هم از حکیم ناصر خسرو قبادیانی داشته باشید که سخن حکیمانه ایست:

"خلق جهان یکسره نهال خدایند
هیچ نه بشکن تو این نهال و نه برکن"

ابیات زیر هم از مواضع مختلف شاهنامه فردوسی است که کمتر مورد توجه این زمانیان است، شاید به خاطر اینکه زبانش کمی از زبان روزمره ما فاصله دارد. ولی در هر حال حیف است که فرهیختگان (!) با او آشنایی نداشته باشند:

"نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد، پست

به کردار بد هیچ مگشای چنگ
براندیش از دوده و نام و ننگ

کسی کاو به جنگت نبندد میان
چنان ساز کز تو نبیند زیان

که نپسندد از ما بدی، دادگر
سپنج است گیتی و ما بر گذر

به هر کار، با هر کسی داد کن
ز یزدان نیکی دهش، یاد کن"

"اگر داد ده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی

ز خود داد دادن به هر نیک و بد
به از هر چه گویی به نزد خرد"

"دل و پشت بیداد را بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید

به داد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگی بر سر افسر کنید

که گیتی نماند و نماند به کس
بی آزاری و داد جوئید و بس"

در انتها هم این سخن رندانه را مجددا از سعدی بشنوید که هر چند من با آن چندان موافق نیستم، ولی در هر حال بیان ظریفی در دفاع از سختگیری با اهل ظلم است. "با همه کس مدارا، جز با دشمنان مدارا!"

"بگفتیم در باب احسان بسی
ولیکن نه شرط است با هر کسی

بخور مردم آزار را خون و مال
که از مرغ بد، کنده به پرّ و بال

برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد

جفا پیشگان را بده سر به باد
ستم بر ستم پیشه عدل است و داد!"

Saturday, February 19, 2005

امیری حسین فنعم الامیر

باسمه تعالی

هر چه میکنم، چیزی مناسب ایام از این کوزه وجود برون نمی تراود.

در گیر و دارم، به افراد مختلفی که می شناسم و گفته ها و کرده هایشان در این ایام می اندیشم، و همواره گوشه چشمی هم دارم به اصل واقعه که اینگونه عکس العمل های گونه گون میان آدمیان بر انگیخته. چه نسبتی میان آن واقعه و این روشهای مختلف مواجهه با آن وجود دارد؟ باز هم انتخاب؟ همان کار مشکل همیشگی؟

دیشب با طه مقیم خانی راه افتادیم در خیابانها بدون مقصدی معلوم. دلم گرفته بود از این سرگشتگی. سری زدیم به مجلس آقای دکتر اسدی گرمارودی، خاطراتم زنده شد از بهره های که از مجالس او می گرفتم در سالیان قبل. همان صدای آشنا و همان متد و سبک سخن گویی سابق. گویا این گذشت سالها هیچ تغییری در او به بار نیاورده. همان صدای گرفته در ایام محرم که از فرط سخنرانی و روضه خوانی دیگر رمقی برایش نمانده، همان استنادات به منابع دست اول معارف اهل بیت، همان سبک تحلیل های مبتنی بر دسته بندی و شبیه سازی و استنادات پیاپی به احادیث و آیات برای شرح یکدیگر. این استواری و ثبات قدم ستودنی نیست؟ نمی دانم. باور دارم که ثبات قدم از گوهر های انسانیست که شدت و ضعفش معیاری از شدت و ضعف انسانیت آدمی است. پس چرا شک دارم؟

خیلی آنجا نماندیم، در خیابانها می گشتیم و چند دسته عزاداری محدود را در مسیر تماشا میکردیم: نحوه سینه زنی ها و زنجیر زنی ها، محتوای شعرها و مراثی، الحان و آهنگهای مداحان ...

و در طول مدت در ماشین نوار سخنرانی آقای سروش را که در محرم و درباره محرم بود می شنیدیم که درباره مواجهه دینداران مصلحت اندیش، معرفت اندیش و تجربت اندیش با این واقعه می گفت: دینداران مصلحت اندیش داستانها را در مراثی و روضه ها را به سمع قبول می شنوند و به امید ثواب می گریند و عزا بر پا می دارند، دینداران معرفت اندیش آنرا به عنوان یک موضوع معرفتی میگیرند و هزار کنکاش در چرایی و چگونگی وقوع واقعه و تحلیلهای پدید آورندگان آن می کنند به انگیزه بهتر فهمیدن دین، و دینداران تجربت اندیش که طبیعتاً مولوی نماد آنست به آن به مثابه موضوع یک تجربه ناب دینی می نگرند که از یک عاشق کامل صادر شده و عشاق جزء (!) از آن الگو بهره ها می برند؛ و طبیعتا در آن واقعه تلخ، وجوه مثبتی هم میبینند:

جان سلطانی ز زندانی برست
جامه چون دریم و چون خاییم دست؟

چون که ایشان خسرو دین بوده اند
وقت شادی شد چو بگسستند بند

سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند

روز ملک است و گه شاهنشهی
گر تو یک ذره از ایشان آگهی

ور نه ای آگه برو بر خود بگری
زانکه در انکار نقل و محشری

بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی بیند جز این خاک کهن

ور همی بیند چرا نبود دلیر؟
پشت دار و جان سپار و چشم سیر؟


و من همچنان سرگشته.
باید انتخاب کنم؟ از میان اینها؟ هیچیک را نمیابم که تماما مرا راضی کند. از هر کدام بهره ای می گیرم اما نهایتا سر به کوه می گذارم، بلکه در تنهایی بیابم آنچه را در جماعت نمی یابم. باری بعد از همه گشت و گذارها رفتیم به پارک جمشیدیه! سرد بود و یخبندان، و سوت و کور! گویی هیچ بی دین و ایمانی هم حاضر نبود در شب تاسوعا به پارک برود! بی اغراق بیش از ده نفر در پارک ندیدیم. باید مواظب میبودیم که روی یخها زمین نخوریم. "باید مواظب باشم که زمین نخورم" باید کسی را بیابم که دستم بگیرد؟ یا کسی که چگونه قدم برداشتن و کجا قدم گذاشتن بیاموزدم؟ یا کسی که در پناه او بروم و پشتم گرم باشد که او هست؟ باری به همه اینها نیازمندم؛

"امیری حسین، فنعم الامیر!"

Wednesday, February 16, 2005

بند دیگری از ترجیع بند سعدی

بعد از طلب تـــو در سرم نیست
غیر از تو به خاطر اندرم نیست

ره می نــــدهــی کـــه پیشت آیم
وز پیش تو ره که بگذرم نیست

گر چـون تو پری در آدمیزاد
گویند که هست، باورم نیست

مهـر از همه خلق بــر گرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست

گویند بکوش تـــــا بیابی
می کوشم و بخت یاورم نیست

قسمی که مــــرا نیافریدند
گر جهد کنم میسرم نیست

ای کاش مـــــرا نظر نبودی
چون حظ نظر برابرم نیست

فکرم بـــه همه جهان بگردید
وز گوشه صبر بهترم نیست

با بخت جــــدل نمی توان کرد
اکنون که طریق دیگرم نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کــــار خویش گیرم

این هم بند دیگری از ترجیع بند سعدی که دلم نیامد ننویسم. شاید یکی دو بند دیگرش را هم شبهای بعد بنویسم. هر چند بهانه اش همان "نگار" مصرع اول بود، ولی باعث شد بعد از مدتها دوباره سری به این ترجیع بند لطیف بزنم.

اما در مورد کامنت ها: اولا باز هم از دوستان می خواهم که اسمشان را پای نوشته شان بگذارند. گمان میکنم بهتر است.

ثانیا: لطف کنید و در مواردی که تکه ها و شوخی ها به اشخاص دیگر بجز من مربوط میشود، قدری احتیاط کنید!

ثالثا: به اطلاع کلیه احبا می رسانم پیشوند و پسوند "خانم" و مشابه آن بر این "نگار" ما صدق نمی کند!

از قرار معلوم کم کم دارم به این وبلاگ قدری وابستگی یا دلبستگی پیدا می کنم. بنا دارم روال اولیه ای که مورد نظرم بوده را برای باز کردن باب بحث های جدیتر ادامه دهم، و صد البته از اینکه وسیله ای برای برقراری ارتباط دوستان باشد و گهگاهی همه ما بوسیله آن لبخندی به لب بیاوریم هم خوشحال می شوم.

امروز چند ساعتی مهمان حسن آقای نبوی بودم و از قضا قدری برای باز کردن باب مباحث اختلافی یا مبتلا به مذهبی-فقهی-معرفتی انگیزه پیدا کردم! اما مشکل اینست که فعلا با تراکم موضوعات مواجهم؛ ان شاء الله به کمک دوستان به تدریج به مسائل مختلف می پردازیم.

فعلا این موضوع مختصر را داشته باشید تا بعد. نظر جدی هم فراموش نشود:

روزی با یکی از دانشجویان گروه فیزیک دانشگاه تهران که از من چند دوره ای بالاتر بود گفتگویی داشتیم. گفتگوی ویژه ای بود. یکی از حرفهای آن دوست عزیز که مدتهاست از او بی خبرم این بود که من خیلی بیش از حد منطقی ام! از آن روز نزدیک 5 سال می گذرد و من هنوز با این حرف درگیرم!

همیشه تلاش کرده ام برخوردم با اطرافیانم خشک و بی روح و مکانیکی نباشد؛ حتی المقدور لبخندی بر لب داشته باشم؛ با همه جور آدمی در حد توانم بنشینم و برخیزم؛ کسی را از خودم نرانم؛ در مباحث مورد علاقه افراد مختلف مشارکت کنم و اگر خودم هم علاقه ای به آن بحث ندارم، بحث را عوض نکنم و در حد توانم با انها همراهی کنم؛ در گفتگوها، مته به خشخاش نگذارم و از بسیاری از سهو های کلام افراد بگذرم و ...

گمان میکنید این اعمال از چه روحیه ای برآمدنیست؟

به نظرم این اعمال از یک شخصیت صرفا منطقی بر آمدنی نیست. کسی که بهره وافری از عواطف انسانی نبرده باشد، یا این عواطف در شخصیت او محوریتی نداشته باشد، اگر اهل منطق و چون و چراهای عقلانی هم باشد ، دیگر محال است بتواند تصویر بالا را از خود بروز دهد.

و شاید من هم همین گونه ام که چنان بر آن دوست ظاهر شده بودم!

حقیقتا مشکلیست!

چگونه می شود آدمی اهل همه گونه ریزه کاری عقلی باشد و هر امر خرد و درشتی را به هزار محک عقل و تدبیر بسنجد و عیار هر سخنی و اعتبار هر عملی را به تیزاب خرد عیان کند و از آن سو در زندگی خویش اهل تساهل باشد؟

آیا می شود؟

Tuesday, February 15, 2005

ترجیع بندی از سعدی

در عهد تو ای نگـــــــار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نــــرود به هیچ مطلوب
خاطــر که گرفت با تو پیوند

از پیش تــــو راه رفتنم نیست
همچون مگس از برابر قنــد

عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بیخ صبر برکنــد

این جور که می بریم تا کــــی؟
وین صبر که می کنیم تا چند؟

چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه دربند

افتادم و مصلحت چنیـــــن بود
بـــی بنــد نگیــرد آدمــی پنــد

مستوجب این و بیـــش از اینم
باشد که چـــو مردم خردمنـــد

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کـــار خویش گیرم

حکایت سفر مشهد این هفته من

باسمه تعالی

سال جدید قمری مبارک! نمی دونم این تقویم هجری قمری چه حکایتی داره که هیچکس نو شدنش رو تحویل نمی گیره! حتی خود اعراب هم که تاریخ سنتی اونها هجری قمری بوده و با محرم و عزاداری هم مشکلی ندارند هیچ تحرکی در آستانه سال جدیدشون ندارند، یا اگر هم دارند من بی خبرم!

در هر حال کاروان حج امام حسین کم کم به کربلا رسیده. سلام بر حسین، امام ما و یاران و دوستدارانش.

در روزهای گذشته، حکایتها داشتم! از فیلتر شدن بلاگ اسپات توسط ISP "بنسه" که یه کارت 5 ساعته ازش خریده بودم و هفته پیش از اون استفاده میکردم و باعث شد خودم هم دسترسی به وبلاگ نداشته باشم و مکافات های برف زدگی و ترافیک و فروش اینترنتی بلیط قطار و ...

ماجرا از این قرار است که ترافیک غیر عادی بزرگراه مدرس و صدر و خیابان دولت و شریعتی و میرداماد و ... باعث شد نتونم روز شنبه قبل از رفتن به فرودگاه بیام خونه و وسایلم رو بردارم. ساعت 1 از مدرسه راه افتادم که برم خونه و در نهایت ساعت یک ربع به چهار بدون اینکه برم خونه با کلی رانندگی آرتیستی رسیدم فرودگاه! طبیعتا نه کیف و کتاب و نه لپ تاپ و شاژر موبایل و نه هیچ چیز دیگری همراه نداشتم! این دفعه تاخیر هواپیما برای من بد نشد چون اگر تاخیر نداشت که همون یک ربع به چهار پرواز کرده بود و من جا مانده بودم! خلاصه پس از کلی موندن توی ترافیک مشهد (بخاطر تصادف در خیابان روبروی دانشگاه ) با بیست دقیقه تاخیر رسیدم سر کلاس دینامیک کهکشانی، ساعت 6 و 20 دقیقه.

اما براتون بگم از یکشنبه شب و داستان بلیط اینترنتی قطار! وقتی بلیط رو از طریق اینترنت می خریم، یه شماره سریال میده که به همراه نام و شماره سالن و صندلی به هر آژانسی که بدیم باید بلیط رو برامون صادر کنند. چون بلیطم رو از آژانس ها نگرفته بودم، یک ساعت زودتر از حرکت قطار رفتم راه آهن که وقت کافی باشه تا بلیط رو بگیرم و یک وقت مشکلی پیش نیاد، اما اومد! گفتند هیچیک از مشخصات در سیستم نیست! و گفتند که اشتباه کرده ام. من هم با کلی دردسر رفتم از یک کافی نت پرینت صفحه مشخصات بلیطم رو گرفتم و بردم گذاشتم جلوشون. ماتشون برده بود. ظاهرا تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده بود چون با تهران هم تماس گرفتند و اونها هم گفتند همچین چیزی امکان نداره! در هرحال از قطار ساعت 8 که جا مانده بودم و ناچارا من رو سوار قطار ساعت 9 کردند. اما قسمت سوزناک ماجرا اینجاست که قطار فقط 4 تا جا در کوپه ویژه خواهران داشت که طبیعتا بال برادران میسوخت اگر می رفتند اونجا! بنابر این تا صبح در رستوران قطار ریاضت کشیدم! هیچ چی هم همراه نداشتم که باهاش مشغول بشم، نه کتابی و نا لپ تاپ و نه حتی موبایل که باهاش بازی کنم! آخه چقدر در عظمت خدا اندیشه کنم؟!! شب زنده داری زورکی هم حکایتی بود.

صبح هم که از ساعت 11 تا 1.5 تو راه بودم تا رسیدم خونه تازه اونهم با کلی پیاده روی در آبهای گل آلود بخاطر نبودن تاکسی! خلاصه جای همه خالی بود تا قیافه ام را ببینند و بخندند – خصوصا علیرضا و بعضی های دیگه که به لباس پوشیدن من حساس هستند!!

این از خلاصه وقایع اتفاقیه در هفته ای که گذشت!

کامنت ها رو هم امروز خوندم، خوشحال شدم که نوشته های دوستان رو دیدم.

از قرار معلوم عروسی و اختلاط و ... موضوع جذابی بوده که باعث شده انگیزه پیام گذاشتن تقویت بشه، خصوصا که "نگار" هم مزید بر علت شده! حالا که اینطوره، من هم این انگیزه رو از دوستان نمی گیرم تا بلکه باز هم شاهد نوشته هاشون باشم! خلاصه بعد از دو سه روز فراغت، لابد از فردا دوباره با نگار محشور خواهم بود!

حالا از شوخی گذشته، هیچکس فکری برای بهتر برگزار شدن مراسم عروسی به نظرش نمی رسه؟

در ضمن اگر دوستان اسمهاشون رو هم زیر نوشته هاشون بنویسند، شاید بهتر باشه.

موضوع آخر: فعلا که هر چی فکر میکنم شعری که یه مناسبتی با نوشته ها یا با ایام داشته باشه به ذهنم نرسیده، اگر کسی یه شعر به درد بخور غیر تکراری مناسب ایام محرم داره بفرسته تا ازش در وبلاگ استفاده کنم. در ضمن سعی می کنم زودتر به روز رسانی کنم.

نظراتت شوخی و جدیتون رو دریغ نکنید.

امیر

Monday, February 07, 2005

درباره مراسم عروسی و حواشی آن


باسمه تعالی

جند روزه که اصلا فرصت چک کردن میل ها رو هم پیدا نکردم، چه رسد به بروز کردن اینجا. دلم می خواد یه خورده در مورد کارهام هم بنویسم تا این وبلاگ یه جور کارکرد ثبت امور روزانه را برای خودم هم داشته باشه، ولی فکر میکنم چندان برای خوانندگان احتمالی جالب نباشه. در هر حال این روزها تقریبا بطور کامل مشغول کارهای اولیه شرکت نگار هستیم با امیر و آقای ربانی.

در این چند روز چند تا موضوع به ذهنم رسیده بود که می شد اینجا مطرحشون کنم، ولی متاسفانه اگر همون موقع که به ذهنم میرسه ننویسمشون بعدا دیگه حوصله ام نمیشه، شاید فکر می کنم دیگه بیات شده!

به نظرم میاد که مطالب وبلاگ دو دسته خواهد شد، یک دسته موضوعات دنباله دار، و یک دسته هم وقایع اتفاقیه و حواشی آنها.

از وقایع اتفاقیه این چند روز یکی مراسم عروسی امیر بود و یکی هم برف های چند شب اخیر که دو شب باعث شد ماشین رو نتونیم تا خونه ببریم. در مراسم عروسی باز هم همون فکر همیشگی در سرم بود که این جور مراسم عروسی یه ایرادی داره و باید بشه یه کار بهتر کرد.

چه کاری؟ هنوز مطمئن نیستم ولی یه چیزهایی در ذهنم هست. یکی اینکه یه جوری باید مراسم مختلط باشه!! اینجوری خیلی بی مزه است، خصوصا برای آقایون! هر چند میگن عروسی برای خانمهاست، ولی فکر میکنم در اون قسمت هم چندان دلچسب نیست!

یکی دیگه از نکات آزار دهنده این برنامه ها برای من حواشی مراسم است از قبیل نوع فیلمبرداری که بیشتر از یک ثبت خاطره تبدیل شده به محل تست بازیگری برای عروس و داماد! جالب اینجاست که این فیلمه احتمالا بجز خود فیلمبردار و تدوین کنندگانش توسط هیچکس دیده نمی شود! البته اگر به خانمها بر نخورد، این داستان آرایش چند ساعته عروس هم بد جوری اذیتم میکنه!

حالا میبینید که چاره همه اینها در مختلط برگزار کردن برنامه است: اولا بعضی خانمها کمتر خودکشی میکنند، ثانیا در آرایشگاه کمتر عروس کشی میکنند چون با اون وضع که نمی شه عروس جلوی آقایون ظاهر بشه ، ثالثا کمتر فیلم بازی می کنند، رابعا همه اقوام عروس و داماد با هم آشنا می شوند، خامسا هر کس مایل باشد میتواند فیلم یا عکس گرفته شده در برنامه را داشته باشد.

بیشتر از این گیر دادن به این مراسم ممکن است عواقب چندان خوشایندی نداشته باشه، پس باشه تا بعد!

Thursday, February 03, 2005

انگیزه وبلاگ نویسی

باسمه تعالی

یا رب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان
وان سهی سرو خرامان به چمن باز رسان

دل آزرده ما را به نســیـمـی بنــــــــــواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن باز رسان

بسیار پیش می آید که دقایقی را - کم یا زیاد – با خودم گفتگو میکنم، طبیعتا در مورد همه جور موضوعی!

خیلی اوقات می شود که دلم می خواهد انها را با کسی در میان بگذارم، اگر اهلی بود و گفتگوی یک نفره ام دو نفره شد که فبها المراد؛ اگر هم نبود و فقط گوش شنوا بود، باز هم مطلوبِ زبان دراز! کمترین فایده اش اینست که افکارم در هنگام بیان قدری منسجم تر می شود و این تجربه ایست که من فراوان دارم. همواره آدمی وقتی با خودش گفتگو میکند از بسیاری از جزئیات – که آنها را برای خود بدیهی و روشن تصور میکند - به سرعت می گذرد در حالیکه وقتی برای دیگری می گوید ناچار است بسیاری از آنها را باز تر کند و این خود کم بهره ای برای انسجام فکر ندارد. چه بسا در مواردی هم برخی از آن مفروضات یا بدیهیات را سست و بی بنیاد می یابد!

مدتیست در فکرم که از این امکان فراهم آمده در اینترنت – حداقل به عنوان بایگانی ! - بهره بگیرم و تلاش کنم از آن طریق هم افکارم را قدری منسجم کنم، هم امکان دیدن دیگران را فراهم کنم و هم اگر کسانی پیدا شدند که مطلبی برایشان جالب بود و نظری داشتند، بهره ای بگیرم.

یکی از اون مواقعی که این فکر تقویت می شود، شبهای قطار است که کمابیش دو هفتم شبهای عمر مرا دچار لرزه و تکان های خود کرده است! (تقریبا هر هفته دو شب را در رفت و برگشت به دانشگاه مشهد در قطار می گذرانم)

هنوز در مورد چگونگی دسته بندی مطالب مطمئن نیستم، اما سعی خواهم کرد که علی رغم تنوعی که مطالب خواهند داشت، وبلاگ خیلی هم بی حساب و کتاب نباشد.

  • احتمالا به روز رسانی مطالب حدود 12 نیمه شب خواهد بود.
  • فعلا گمان می کنم که هر روز مطلبی - کوتاه یا بلند - خواهم نوشت، تا ببینم کی خالی یا خسته می شوم !
  • سعی می کنم هر بار یک یا چند بیت شعر یا حکایت یا نقل قولی هم به مقتضای احوال خودم، یا به مناسبت ایام ، یا حتی بدون مناسبت بنویسم.

امیدوارم کار بیهوده ای نباشد و خیری از آن برخیزد.