Tuesday, February 15, 2005

حکایت سفر مشهد این هفته من

باسمه تعالی

سال جدید قمری مبارک! نمی دونم این تقویم هجری قمری چه حکایتی داره که هیچکس نو شدنش رو تحویل نمی گیره! حتی خود اعراب هم که تاریخ سنتی اونها هجری قمری بوده و با محرم و عزاداری هم مشکلی ندارند هیچ تحرکی در آستانه سال جدیدشون ندارند، یا اگر هم دارند من بی خبرم!

در هر حال کاروان حج امام حسین کم کم به کربلا رسیده. سلام بر حسین، امام ما و یاران و دوستدارانش.

در روزهای گذشته، حکایتها داشتم! از فیلتر شدن بلاگ اسپات توسط ISP "بنسه" که یه کارت 5 ساعته ازش خریده بودم و هفته پیش از اون استفاده میکردم و باعث شد خودم هم دسترسی به وبلاگ نداشته باشم و مکافات های برف زدگی و ترافیک و فروش اینترنتی بلیط قطار و ...

ماجرا از این قرار است که ترافیک غیر عادی بزرگراه مدرس و صدر و خیابان دولت و شریعتی و میرداماد و ... باعث شد نتونم روز شنبه قبل از رفتن به فرودگاه بیام خونه و وسایلم رو بردارم. ساعت 1 از مدرسه راه افتادم که برم خونه و در نهایت ساعت یک ربع به چهار بدون اینکه برم خونه با کلی رانندگی آرتیستی رسیدم فرودگاه! طبیعتا نه کیف و کتاب و نه لپ تاپ و شاژر موبایل و نه هیچ چیز دیگری همراه نداشتم! این دفعه تاخیر هواپیما برای من بد نشد چون اگر تاخیر نداشت که همون یک ربع به چهار پرواز کرده بود و من جا مانده بودم! خلاصه پس از کلی موندن توی ترافیک مشهد (بخاطر تصادف در خیابان روبروی دانشگاه ) با بیست دقیقه تاخیر رسیدم سر کلاس دینامیک کهکشانی، ساعت 6 و 20 دقیقه.

اما براتون بگم از یکشنبه شب و داستان بلیط اینترنتی قطار! وقتی بلیط رو از طریق اینترنت می خریم، یه شماره سریال میده که به همراه نام و شماره سالن و صندلی به هر آژانسی که بدیم باید بلیط رو برامون صادر کنند. چون بلیطم رو از آژانس ها نگرفته بودم، یک ساعت زودتر از حرکت قطار رفتم راه آهن که وقت کافی باشه تا بلیط رو بگیرم و یک وقت مشکلی پیش نیاد، اما اومد! گفتند هیچیک از مشخصات در سیستم نیست! و گفتند که اشتباه کرده ام. من هم با کلی دردسر رفتم از یک کافی نت پرینت صفحه مشخصات بلیطم رو گرفتم و بردم گذاشتم جلوشون. ماتشون برده بود. ظاهرا تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده بود چون با تهران هم تماس گرفتند و اونها هم گفتند همچین چیزی امکان نداره! در هرحال از قطار ساعت 8 که جا مانده بودم و ناچارا من رو سوار قطار ساعت 9 کردند. اما قسمت سوزناک ماجرا اینجاست که قطار فقط 4 تا جا در کوپه ویژه خواهران داشت که طبیعتا بال برادران میسوخت اگر می رفتند اونجا! بنابر این تا صبح در رستوران قطار ریاضت کشیدم! هیچ چی هم همراه نداشتم که باهاش مشغول بشم، نه کتابی و نا لپ تاپ و نه حتی موبایل که باهاش بازی کنم! آخه چقدر در عظمت خدا اندیشه کنم؟!! شب زنده داری زورکی هم حکایتی بود.

صبح هم که از ساعت 11 تا 1.5 تو راه بودم تا رسیدم خونه تازه اونهم با کلی پیاده روی در آبهای گل آلود بخاطر نبودن تاکسی! خلاصه جای همه خالی بود تا قیافه ام را ببینند و بخندند – خصوصا علیرضا و بعضی های دیگه که به لباس پوشیدن من حساس هستند!!

این از خلاصه وقایع اتفاقیه در هفته ای که گذشت!

کامنت ها رو هم امروز خوندم، خوشحال شدم که نوشته های دوستان رو دیدم.

از قرار معلوم عروسی و اختلاط و ... موضوع جذابی بوده که باعث شده انگیزه پیام گذاشتن تقویت بشه، خصوصا که "نگار" هم مزید بر علت شده! حالا که اینطوره، من هم این انگیزه رو از دوستان نمی گیرم تا بلکه باز هم شاهد نوشته هاشون باشم! خلاصه بعد از دو سه روز فراغت، لابد از فردا دوباره با نگار محشور خواهم بود!

حالا از شوخی گذشته، هیچکس فکری برای بهتر برگزار شدن مراسم عروسی به نظرش نمی رسه؟

در ضمن اگر دوستان اسمهاشون رو هم زیر نوشته هاشون بنویسند، شاید بهتر باشه.

موضوع آخر: فعلا که هر چی فکر میکنم شعری که یه مناسبتی با نوشته ها یا با ایام داشته باشه به ذهنم نرسیده، اگر کسی یه شعر به درد بخور غیر تکراری مناسب ایام محرم داره بفرسته تا ازش در وبلاگ استفاده کنم. در ضمن سعی می کنم زودتر به روز رسانی کنم.

نظراتت شوخی و جدیتون رو دریغ نکنید.

امیر

3 Comments:

At Tue Feb 15, 12:32:00 PM, Anonymous Anonymous said...

حمید
کاش ما بودیم بهش می خندیدیم
لباس گلی رو نمیگم.....
اندیشه کردن زورکی رو میگم
راستی یه جای دیگه هم هست که آدم اندیشه کردنش میاد
جواد میدونه
آخه هر روز اولین کارش تو دانشکده اندیشیدن بود
امیرخان
بدو با نگارخانوم کار رو تموم کن تا دفعه بعد بتونی بدون سوختن بال بری تو کوپه خانوما

اسمم رو هم نمیگم تا حمید بسوزه که خودش رو لو داده

 
At Tue Feb 15, 01:36:00 PM, Anonymous Anonymous said...

جمیع المقرئین الاعزا

سلام علیکم

اسعدالله ایامکم سعیدا
الهپی النیو یر

اینم واسه اینکه دل امیر نشکنه
بازم خودم
شما که به فکر دل و روحیات لطیفش نیستین
فقط آنتریکش می کنین که عروسیش و مختلط کنه
شماها(امثال حمید) که فقط به فکر حال و حول
خودتونین


خداییش مرام خرج کردم امیر
یادت باشه جبران کنی

 
At Sun Mar 13, 11:12:00 AM, Blogger هدی said...

با سلام
حکایت شما و برف بس خواندنی وشنیدنی بود،یعنی اینکه حتی تصور شما در آن وضع هم می تواند خستگی یک روز کاری را از تن بدر کند...ا
دیگر نیازی به دیدن نیست...ا
در ضمن در مورد مراسم عروسی ذکر چند نکته خالی از لطف نیست:ا
اول اینکه می توانید بطور کل بی خیال عروسی وازدوج شوید
دوم اینکه نه می توانید ازدواج کنید ولی مراسم کشت وکشتار نداشته باشید
سوم اینکه مراسم داشته باشید آنهم از نوع اساسی .برای یکبار در عمر شاید لازم باشد که تن به کشتن دهید
چهارم اینکه خیلی از آدمیان با اینگونه مراسم هاست که هویت می یابند وبه هیچ وجه حاضر نیستند عمری بی هویت بزیند وحتی بعضی ها شان ومنزلت خود را با این گونه مراسم ومسائل می سنجند
پنجم اینکه اینگونه قضایا به نحوه تعامل بین طرفین بستگی دارد واینکه از این ازدواج ومراسم چه چیزی را دنبال می کنند
ششم اینکه بستگی به نگاه شما به این گونه قضایا دارد.دنیا را هر گونه ببینی همان گونه است
هفتم اینکه به نضج ایده ها و قناعت و خواسته طرفین رابطه تنگاتنگی دارد وچه قدر حاضرند بی خیال ماجراشوند وبا اینگونه برنامه ها ـ در همه حالات ـ بطور واقعی ونه تصنعی وبا منت کنار بیایند
هشتم اینکه اینگونه قضایا انتخابی است و در این مورد هیچگونه قانون واجباری وجود ندارد مگر اینکه از حق انتخاب خویش غافل شویم و حق انتخاب را به دیگران واگذار نمائیم
نهم اینکه هر گونه مراسمی قوانین وشرایط خاص خود را داردکه وقوف بر آنها اساسی لازم است مثلا همین مراسم مخلوط یاهمان مختلط سابق ،به نظر من خیلی سخت است
دهم اینکه در اینگونه مسائل زیادسخت نگیرید سخت گیری خود را جای دیگری که مهمتر ولازمتر است خرج کنید
اما بطور کلی همه اینها به کنار وبا عشق واقعی ازدواج کردن وزدن به قلب زندگی خود چیز دیگری است و آنقدر عظیم ومقدس است که خود به خود اینگونه مسائل در مقابل آن سر تعظیم فرو خواهند آورد وآنقدرخوار وزبونند که مجالی برای نمایان شدن نخواهند داشت
به امید اینکه روزی همه ارزش ومقام والای انسانی خود را در یابیم
عذر می خواهم خیلی طولانی شد
والسلام علی من اتبع الهدی

 

Post a Comment

<< Home