Friday, August 10, 2007

چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟


...

چه افتاد اين گلستان را چه افتاد؟
که آيين بهاران رفتش از ياد؟

چرا خون می چکد از شاخهء گل؟
چه پيش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟

چه درد است اين، چه درد است اين، چه درد است؟
که در گلزار ما اين فتنه کرده است؟

چرا سربُرده نرگس در گريبان؟
چرا بنشسته قُمری چون غريبان؟

چرا پروانگان را پر شکسته است؟
چرا هر گوشه، گرد غم نشسته است؟

چرا مطرب نمی خواند سرودی؟
چرا ساقی نمی گويد درودی؟

مگر خورشيد و گل را کس چه گفت است؟
که اين لب بسته و آن رخ نهفته است؟


•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•


بهارا تلخ منشين، خيز و پيش آی
گره واکن ز ابرو، چهره بگشای

بهارا، خيز و زان ابر سبک رو
بزن آبی به روی سبزهء نو

بر و رويی به سرو و ياسمن بخش
نوايی نو به مرغان چمن بخش

برآر از آستين، دست گل افشان
گلی بر دامن اين سبزه بنشان

بهارا شور شيرينم برانگيز
شرار عشق ديرينم برانگيز

هنوز اينجا جوانی دلنشين است
هنوز اينجا نفس ها آتشين است

اگر خود عمر باشد سر برآريم
دل و جان در هوای هم گماريم

دگر بارت چو بينم، شاد بينم
سرت سبز و دلت آباد بينم

ه.ا.سايه

Saturday, July 28, 2007

ویژگیهای اهل تقوا و رستگاری

همواره یکی از موضوعاتی که هنگام قرآن خواندن برایم جالب بوده است، آیاتی است که به نحوی مشخصات و ویژگیهای اهل هدایت، اهل تقوا، اهل نجات، اهل سعادت و از آن سو اهالی گمراهی و بیچارگی و کفر را بیان می کنند. این آیه را ببینید:

"لیس البر ان تولوا وجوهکم قبل المشرق و المغرب، و لکن البر من امن بالله و الیوم الاخر و الملائکه و الکتاب و النبیین و اتی المال علی حبه ذوی القربی و الیتمی و المساکین و ابن السبیل و السائلین و فی الرقاب و اقام الصلوه و اتی الزکوه و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا و الصابرین فی الباساء و الضراء و حین الباس. اولئک الذین صدقوا و اولئک هم المتقون"

به زبان خودمان، نیکوکاری این نیست که رو به شرق و غرب کنید (این عبارت البته تاریخچه ای دارد که به یهود و نصاری بر می گردد). شاید بتوان اینگونه تعبیر کرد که نیکوکاری در کارهای ظاهری نیست. پس چیست:

نیکوکار کسی است که:

در اعتقادات به این موارد باور (ایمان) دارد:

1. خدا

2. قیامت

3. ملائکه

4. قرآن

5. پیامبران

در مقام عمل به این موارد ملتزم است:

1. از مال خود به خاطر محبت خدا به نزدیکان، یتیمان، مساکین، در راه ماندگان، گدایان و بردگان می دهد.

2. نماز می خواند.

3. زکات مالش را می دهد.

4. هنگامی که عهدی می کند به عهدش وفا می کند.

5. در سختی ها و گرفتاری ها و هنگام رنج صبور است.

چنین فردی اهل صدق و تقوا است.

برای من که بسیار جالب است. خیلی جای دقت کردن دارد که چه مواردی را اگر رعایت کنیم اهل تقوا هستیم. و البته این نکته هم جای تعمق دارد که چه چیزهایی که بعضا شرط مسلمانی و ایمان تلقی می شوند در کلام خدا نیست!

این را هم می دانم که این تنها آیه نیست و باید کل قرآن را در نظر گرفت. می کوشم که هر چه آیه در قرآن در بیان صفات مثبت و منفی آدمیان بیان شده است را بیاورم تا جمع بندی دقیق تری داشته باشیم.

Saturday, June 23, 2007

هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست. جز به خلوتگاه حق آرام نیست

عمر بر امید فردا می رود
غافلانه سوی غوغا می رود

روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می رود

گه به کیسه، گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می رود

مرگ یک یک می برد، وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما می رود

مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می رود

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
خاطر غافل کجاها می رود!

تن مپرور، زانک قربانیست تن
دل بپرور، دل به بالا می رود

چرب و شیرین کم ده این مردار را
زانک تن پرورد، رسوا می رود

چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آنجا می رود

Thursday, June 07, 2007

لَیسَ مَن ماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ
إنَّمَا الْمَیْتُ مَیِّتُ الْأحْیاءِ
إنَّمَا الْمَیْتُ مَنْ یَعیشُ کَئیباً
کاسِفاً بالُهُ قَلیلُ الرَّجاءِ

هر که از دنیا رفت و راحت شد مرده نیست؛ بلکه مرده، مرده‏ى زنده‏هاست یعنى کسى که در بین زندگان باشد، ولى در واقع روحش مرده است. مرده آن است که با حزن و اندوه زندگى مى‏کند و دل‏گرفته و ناامید است.

Wednesday, June 06, 2007

ای زرد روی عاشق، تو صبر کن، وفا کن

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما، صد جای، آسیا کن

خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن


Wednesday, May 09, 2007

چون گریزانی ز ناله خاکیان؟

شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که از گل شد جدا

کز کرشمه غمزه غمازه اي
بر دلم بنهاده داغ تازه اي

من حلالش کردم ار خونم بريخت
من همي گفتم حلال، او مي گريخت

چون گريزاني ز ناله خاکيان؟
غم چه ريزي بر دل غمناکيان؟

Friday, January 26, 2007

نه حوصله و وقت یاری می کرد، نه این سرویس دهنده وبلاگ، برای نوشتن! بعد از چهل و چند روز، فقط خواستم ببینم هنوز این وبلاگ زنده است یا تعطیلش کرده اند!

Monday, December 04, 2006

مسلمان عاقل

آدمی را تصور کنید که چنین باشد:

1ـ از او اميد خير باشد.
2ـ دیگران از بدى او در امان باشند.
3ـ خوبی اندك ديگرى را بسيار شمارد.
4ـ خوبی بسيار خود را اندك شمارد.
5ـ هر چه دیگران از او خواستند، دلتنگ نشود.
6ـ در عمر خود از دانش طلبى خسته نشود.
7ـ فقر در راه خدايش، از توانگرى برايش محبوب‌تر باشد.
8ـ خوارى در راه خدايش، از عزّت با دشمنش محبوب‌تر باشد.
9ـ بیشتر از پُرنامی، خواهان گمنامى باشد.
10ـ احدى را ننگرد، جز اين كه بگويد او از من بهتر و پرهيزكارتر است.

چنین فردی از نظر امام رضا، مسلمان عاقلی است.

Monday, November 13, 2006

آیا ممکن است؟

می خواهم خلاف سیاق سابق، چند خطی بنویسم، فقط برای اینکه نوشته باشم تا دوستانی که از روی لطف گاه و بیگاه سری به این خانه متروک می زنند، اثری از حیات صاحب خانه ببینند!

زنده ام و مشغول زندگی، به سبک متعارف. مختصری شلوغ و درهم ریخته است اوضاع. طبق معمول کارهای انباشته و در نوبت فراوان. آنها که شریف ترند، طبیعتا بی نصیب تر از وقت من، مثل درس. دوست داشتم که موضوع پایان نامه را ادامه می دادم تا تکمیل تر شود، که مانده. روزها معمولا از حدود 7.5 – 8 صبح تا حدود 8 – 9 شب بیرونم و پی کارهای مختلف. باید حواسم را جمع کنم، وگرنه جریان روزمره زندگی مرا با خود خواهد برد. از کمتر چیزی به اندازه زندگی ناخودآگاه و بی اختیار بیزارم. زندگی باید پر از حرکت باشد، ولی حرکتی که به اراده خودمان باشد، نه آنکه به ما تحمیل شود. چند سال هست که همواره با این احساس دوگانه نسبت به دنیا دست به گریبانم که گاهی وجه سهل زندگی در آن را می بینم، گاهی وجه ممتنعش را! وقتی فکر می کنم به چه باید کرد، می بینم که نظرا راه حل ها خیلی پیچیده نیستند و خیلی پشت درهای بسته نمی مانم، ولی هنگام عمل همیشه لنگی پیش می آید. چرا همیشه هنگام عمل می لنگیم؟

گفتم ممتنع! یادم افتاد به یک سوال فلسفی: آیا ممکن است؟ این سوالی است که در مورد بسیاری چیزهای بدیهی می شود پرسید، و معنایی واقعی دارد.

مثلا می توان پرسید که آیا تفکر ممکن است؟ آیا یافتن حقیقت ممکن است؟ آیا زندگی بی رنج و بی دغدغه ممکن است؟ در مورد هر یک از اینها می توان بحث کرد که واقعا امکان آنها اقلا بدیهی نیست. اما قصد من وارد شدن در این سوالات نیست.

بنا به یک دسته بندی فلسفی، هر چیزی که در تصور ما بگنجد، از حیث وجود از سه حالت خارج نیست؛ یا می تواند وجود داشته باشد، مثل قریب به اتفاق موجودات که می توانند باشند، و می شد که نباشند و به آنها می گویند ممکن الوجود. یا نمی تواند که نباشد و حتما باید باشد، مانند خدا که به آن می گویند واجب الوجود. یا نمی تواند باشد، مانند هر چیزی که وجودش متضمن یک تناقض باشد، مانند انسانی که انسان نباشد، یا مانند شریک خدا که به آن می گویند ممتنع الوجود.

همه اینها را گفتم تا بگویم که در اصطلاح به چیزی که محال باشد، می گویند ممتنع.

حالا مساله این است که مدتیست زیاد به این فکر می افتم که گویا بعضی امور متعارف در ایران ما جزو امور ممتنع طبقه بندی می شوند. سیاست ورزی و روزنامه نگاری و اینها را منظورم نیست. دینداری مثلا از آن دسته است که در موردش گاهی چنین گمانی می برم. کار کردن درست و مفید هم به همچنین. حقیقتا وجود بخش خصوصی واقعی جزو امور ممکن است یا ممتنع؟

بگذریم، بدون قصد قبلی نوشتم اینها را، به صرف تداعی لغت "ممتنع"! خدا کند دایره امور ممتنع در ایران ما روز به روز زیاد نشود.

Monday, November 06, 2006

باران اشکم می رود

دلبندم آن پیمان گسل، منظور چشم، آرام دل
نی نی، دلارامش مخوان، کز دل ببرد آرام را

باران اشکم می رود، وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گو این سخن، سوزش نباشد خام را

Thursday, October 19, 2006

حکایت آهو و شیر

هر بامداد، آهویی از خواب بر می خیزید. می داند از تندترین شیر باید تندتر بدود، وگرنه کشته خواهد شد.

هر بامداد، شیری از خواب بر می خیزد. می داند از کندترین آهو باید تندتر بدود، وگرنه از گرسنگی خواهد مرد.

فرقی ندارد آهو باشی یا شیر؛ آفتاب که بر می آید، آماده دویدن باش!

حقیقتا اینگونه است؟ گویا دنیا همین است، باید دوید، یا باید مُرد!

آری، باید دوید، اما نه از ترس مرگ! باید دوید، چون آهویی که ندود، آهو نیست؛ شیری که ندود بوقلمون است، نه شیر! طبیعتی که شیر و آهوی آن خفته باشند، چه طبیعتی است؟

اما برای چه باید دوید؟ چرا طبیعت دنیا، دویدن را اقتضا می کند؟ چرایش را از خدا بپرسید، یا از هر کسی که دلتان می خواهد. این برای من مهم نیست؛ مهم این است که به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند، رونده باشم؛ که زنده باشم، که امید هیچ معجزی ز مرده نیست!

چه کسی باخته است؟ شیری که طعمه ای نصیب نبرده، یا آهویی که طعمه شده؟ هیچکدام! آنکه به قدر طاقت خود نکوشیده!

ماهی سیاه کوچولو رو یادتون هست؟ جوناتان، مرغ دریایی را چطور؟ . . .

Sunday, October 15, 2006

سوال مستمر

شاید شب بیست و سوم در هیچ مجلسی شرکت نکنم. شاید باز هم بروم سر کوهی، ته دشتی. شاید هم بمانم در خانه، بروم پشت بام، بنشینم در حیاط. شاید فقط قرآنی به سر بگیرم و بس. دلم می خواهد از فرصت مغتنم، استفاده ای مغتنم کنم. لختی با خودم باشم در خلوتی؛ به جای حاجت خواستن، بیندیشم که چه باید خواست، چه باید کرد، چگونه باید بود؟ آری؛ چگونه باید بود؟ همان سوال مکرر و ملال آور، اما مستمر و فراگیر و تاثیرگذار.

دیشب در هنگامه خودکشی مجلس گردان، می اندیشیدم به عمری که رفت، به اینکه خیلی بمانم، دو برابر اینکه تا کنون بوده ام، و اینکه چه باز خواهد ماند از این عمر. باز هم همان دغدغه قدیمی؛ دغدغه ماندنی ها و نماندنی ها.

درباره دعا از علی

باز هم از علی علیه السلام:

این خدای غنی، کلید خزائن خود را در دست تو نهاده است، یعنی به تو اذن درخواست کردن داده است، می توانی از او بخواهی تا درهای رحمتش را بر تو بگشاید. هر گاه که بخواهی می توانی ابرهای رحمت او را به باریدن بر خود فراخوانی، لکن اگر پاسخ تو دیر رسید، موجب نومیدی ات نشود، چرا که او عطایا را به اندازه نیت افراد می دهد. گاه پاسخ تو را دیر می دهد تا اجرت افزونتر باشد. گاه چیزی را می خواهی که به تو نمی دهد ولی دیر یا زود بهتر از آن را می دهد، گاه نیز به تو نمی دهد تا مبادا به تو زیانی برسد. بسا چیزها که تو می خواهی اما اگر آن را به تو بدهند، موجب نابودی دینت می شود. لذا هوشمند باش؛ چیزی از خدا بطلب که جمالش می ماند و وبالش دامنگیر تو نمی شود...

آن که می شتابد چیزی نمانده است که به مقصد برسد

اینکه ما در این دنیا چه می کنیم و می خواهیم چه کنیم، به تصویری بستگی دارد که از دنیا داریم. ما چه تصویری از دنیا داریم؟ این منظره از دنیا را ببینید که امام علی در نامه اش به فرزندش حسن علیهماالسلام تصویر کرده است:

"مبادا از اینکه می بینی اهل دنیا، اینچنین به دنیا دل بسته اند و وحشیانه به دنیا هجوم آورده و فزون طلبی پیشه کرده اند، تو نیز فریب بخوری و روش انان را در پیش بگیری، زیرا خداوند تو را از احوال دنیا خبر داده و دنیا نیز وصف خود را با تو باز گفته و زشتیهای خود را به تو نموده است.

همانا اهل دنیا، سگان بانگ زن و درندگاه هاری هستند که به جان یکدیگر افتاده اند؛ یکی از دیگری بدش می آید؛ عزیز، ذلیل را می خورد و کبیر، صغیر را پاره می کند. یک دسته، چهارپایانی دربند و دسته ای دیگر، رها و خرد از دست داده و در کار خویش سرگردانند. در بیابانی درشتناک به چریدن آفت و زیان مشغولند...

دنیا چشمشان را کور کرده و روی آنان را از قبله هدایت برگردانده است. این گمراهان غرق در حیرت اند و غوطه ور در نعمت های این جهانی. دنیا را می پرستند و آن را به منزله خدای خود برگرفته اند و سرگرم بازی دنیا شده اند و در این بازیگریها به ماورای این جهان هیچ توجه و التفاتی ندارند.

صبر کن تا پرده تاریکی برداشته شود و مسافران، پس از پیمودن راه طولانی به منزل مقصود رسند. آن که می شتابد چیزی نمانده است که به مقصد برسد . . . "

با چنین تصویری از دنیا، چگونه می توان زندگی کرد؟ اینگونه که ما می کنیم؟

Sunday, September 24, 2006

!کنون باید ای خفته، بیدار بود

این مطلب سال قبل را ببینید.

Saturday, September 09, 2006

در حضرت کریم، تمنا چه حاجت است؟


خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟

جانا، به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حُسْن، خدا را بسوختیم
آخر سئوال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سئوال نیست
در حضرت کریم، تمنا چه حاجت است

جام جهان نماست، ضمیر مُنیر دوست
اظهار احتیاج، خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منّت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد، به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند، به اعدا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

Tuesday, August 29, 2006

!شب "قطار" که داند که تا سحر چند است؟

شب قطار برای من با وبلاگ پیوندی ناگسستنی دارد، هم از آن رو که جرقه وبلاگ نویسی در یکی از همین نیمه شبهای نیمه خواب و نیمه بیدار قطار پدیدار شد، و هم از آن جهت که زان پس ساعاتی از ساعات هم قطاری با قطارم به وبلاگ نویسی می گذشت.

به نظر می رسد اینک آخرین سفرهای این دوره پر سفر است. از این پس شاید به روال سابق و معمول، سالی سه چهار بار بیشتر مشهد نیایم؛ مگر شاید به همت حمید که از این پس او مشتری پر و پا قرص رجا خواهد بود! (دوستانی که نمی دانند، بدانند که دانشگاه فردوسی از مهرماه امسال به دانشجویی حمید در گرایش ذرات بنیادی مفتخر خواهد بود!) هر چند که ما مرفهین کم درد، اصولا قطاری بودیم و استثنائا پرنده و معلوم نیست غیر مرفهین با درد و مرفهین بی درد هم قاعده و استثنائشان همین باشد یا وارونه!

این شب از واپسین شبهای در راه بودنم را، عزیزی به شعری که ساعاتی قبل به من سپرد، دلنشین کرد. شعری که می خواهم مدتی "مال خودم" باشد، وگرنه می نوشتمش اینجا. شاید وقتی دیگر! این مقدارش را داشته باشید:

دنیا گذرگاهیست، آغاز و پایان ناپدیدار
راهی، نه هموار!
یک بار از آن خواهی گذشتن؛ آه، یک بار!


شما اگر جای من بودید در سفر؛ در سفری که یک بار نیست، تکراریست؛ در مسیری که آغاز و پایانش پدیدار است، راهش هموار است؛ و تصور می کردید حال خود را در مسیری که اینگونه نیست، یکبار است؛

اگر به یاد می‌آوردید آنچه را من به یاد می‌آوردم از امیدها و یأس‌ها، از دلخوشی‌ها و ناخوشدلی‌ها، از کامیابی‌ها و ناکامی‌ها، از مسیر پر افت و خیز زندگی، از آینده‌ای که نمی‌توانی پیش بینیش کنی، از آرزوهای دور و دراز، از رازهای بی انباز؛

اگر تصویر سالیان گذشته از عمرت، با حشمت پیش چشمت رژه می رفت . . .

و اگر در این حین، باز هم دوباره و چندباره می خواندی:

آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد؟
آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد؟
.
.
.

گمان می‌کنم شما هم اگر در این اوضاع جای من بودید، همین وضعی را می داشتید که من داشتم!!!

Friday, August 25, 2006

!آه قیمتی

مولوی داستان نمازگزاری را نقل می کند که همین که به مسجد رسید، دید مردم نماز را با پیامبر تمام کرده اند و بیرون می آیند. از ته دل آهی از سر حسرت و اندوه کشید. یکی از نمازگزاران زیرک و تیزبین به او گفت آن آهت را به من بده، من نمازم را به تو می دهم:

آن یکی از جمع گفت این آه را
تو بمن ده، وان نماز من، تو را

گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز

شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفی

هاتف به او مژده داد که آن آهی که تو خریدی، آب حیوان بود که مایه شفای دل توست.

اگر کسی به از دست دادن یک جلسه انس با خدا، احساس مغبونیت و محرومیت کند، بدانید که او محبوب و مقبول درگاه حق است.


روزهای حضور در محضر خدا می گذرند. همزبان با مولانا بخوانیم:


دست گیر، از دست ما، ما را بخر
پرده را بردار و پرده ما مدر

باز خر ما را از این نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید

این چنین قفل گران را ای ودود
که تواند جز که فضل تو گشود؟

ما ز خود، سوی تو گردانیم سر
چون تویی از ما به ما نزدیکتر

این دعا هم بخشش و تعلیم توست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست؟

Sunday, August 06, 2006

یقین

از دعای مکارم الاخلاق امام سجاد علیه السلام:

خداوندا! به همان اندازه که در میان مردم به من ترفیع درجه و علو مقام و حرمت و شهرت نصیب می کنی، به همان اندازه به من ذلت درونی ببخش و اگر عزت ظاهری نصیب می کنی، ذلت باطنی و خضوع به من بده.

مرا تا آنگاه که عمرم در طاعت به کار رود، باقی بدار و هر گاه عمرم تبدیل به چراگاه شیطان شد، پیش از اینکه غضب تو بر من حتمی شود و خشم تو بر من چیره گردد، مرا به سوی خود ببر.

از علی علیه السلام نقل شده است که :

کسی طعم ایمان را نمی چشد، تا وقتی که به یقین بداند که آنچه به او رسید، نمی شد که نرسد؛ و آنچه به او نرسید، نمی شد که برسد!

رسیدن به چنان یقین و داشتن چنان ایمانی، به آدمی آرامشی می بخشد، ورای حد تصور. چنین یقینی، مصیبات دنیا را بر ما آسان می کند. اللهم اقسم لنا... من الیقین ما یهون علینا به مصیبات الدنیا. (در اعمال شب نیمه شعبان)

چنین یقینی که گویی لوح قضا و قدر را در برابر چشم آدمی می گشاید،‌ این اعظم نعمت های خدا، شخصیتی به ادمی می بخشد که از رنج و خوف و حزن های عادی تاثیر نمی پذیرد.

الرضا بمکروه القضا، من اعلی درجات الیقین. (امام صادق علیه السلام)

Friday, August 04, 2006

مناجات

از دعای صباح علی علیه السلام:

خداوندا! چگونه می بینی وضع مرا؟ آیا فقط به خاطر پاره ای از آرزوها و خواهش هاست که به سوی تو امده ام؟ یا به دلیل اینکه مبتلا به درد فراق شده ام رو به سوی تو آورده ام؟

گناهانی که بین من و تو جدایی انداخته، مرا دردمندانه به سوی تو روان کرده است. افسوس که نفس من بر مرکب هوس سوار است...

خدایا! این مسکین را که از گناهان گریخته و به تو پناهنده شده، دست رد بر سینه اش می زنی؟

خدایا! این هدایت جو را که به طلب هدایت به سوی تو روان شده، بی نصیب می گذاری؟

خدایا! این تشنه را که بر آبگیر های لطف تو پا نهاده، تشنه باز می گردانی؟

چنین انتظاری از تو نمی رود! چرا که در دل قحطی ها و خشکسالی ها، چشمه های لطف تو همچنان جوشان است...

Friday, July 28, 2006

دعا

از نامه امام علی علیه السلام به فرزندشان امام حسن بخوانید:

بدان که همان کس که ذخائر آسمانها و زمین را در دست دارد، به تو اجازه دعا کردن و ضمانت اجابت کردن داده است. نه تنها اجازه، که تو را فرمان داده است تا او را بخوانی تا حاجتت را برآورد و از او طلب ترحم کنی تا بر تو رحم آورد و میان خود و تو حاجبی ننهاده است و تو را به شفاعت شفیعی واننهاده است و تو را در صورت ارتکاب کار زشت، از توبه منع نکرده است و عذاب را پیش نینداخته و به رسوا کردن تو ـ وقتی که جای رسوایی است ـ دست نبرده و در قبول انابه تو سخت گیری نکرده و به سبب گناه بر تو تنگ نگرفته و تو را از رحمت خود نومید نکرده است...

خداوند در توبه را به روی تو گشوده است. هر گاه او را بخوانی بانگ تو را می شنود و اگر با او نجوا کنی، از نجوای تو با خبر می شود. مجال داری که حاجت خود را با او در میان بگذاری و سفره دلت را پیش وی باز کنی و اندوه های خود را با او بگویی و از او در امور خود اعانت بطلبی و از خزائن رحمتش چندان طلب کنی که دیگران را در عطای آنها توانایی نیست...

این خدای غنی، کلید خزائن خود را در دست تو نهاده است، یعنی به تو اذن درخواست کردن داده است، می توانی از او بخواهی تا درهای رحمتش را بر تو بگشاید. هر گاه که بخواهی می توانی ابرهای رحمت او را به باریدن بر خود فراخوانی...


دیده اید که گاهی سخن گفتن با کسی را خوش نمی داریم؟ هر چه می کنیم با کسی هم سخن شویم، نمی شود؟ چرا اینگونه است؟ جز این است که موانستی و مجانستی با او احساس نمی کنیم؟ آری، همنشینی و هم سخنی با کسی، و از آن انس و مخاطبه لذت بردن، مسبوق به دل بردگی است. باید دلی برده شود تا شوق گفتار پدید آید. دلبردگی و محبت است که رغبت سخن گفتن را در آدمی زنده می کند:

همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم

حرام دارم با دگران سخن گفتن
و چون حدیث تو آید، سخن دراز کنم


همه سخنان لطیفی که با خدا گفته شده است، معلول دلبردگی خدا از گویندگانش بوده است. اگر آن دلربایی نبود، اگر گوشه جمالی به ادمیان ننموده بود، قول و غزل های دل انگیز پدید نمی آمد:

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی؟ که شنودی؟

ور باد نبودی که سر زلف ربودی
رخساره معشوق به عاشق که نمودی؟


اینکه خدا به ما اذن دعا و همسخنی با خود را ـ آنچنان که در سخن علی آمده ـ داده است، یک معنایش این است که رحمت خدا طالب آن است که ادمیان از درگاهش طلب رحمت کنند:

بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران می رسم از آسمان

بَر جَه ای عاشق، برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب؟؟


آنچه به ما آموخته اند این است که این در را با امید بکوبیم. هم به کوفتن در فرمان آمده است، هم به داشتن امید. سرمایه ما در این عالم همین امید است. کسی که ناامید است و از سر نومیدی هیچ دری را نمی کوبد، از زندگان نیست. زندگی، کوفتن در و امیدوار بودن است:

حمد لله، کین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند


ریسمان امید در این عالم بهترین و مبارک ترین آویزه ایست که آدمیان به آن درآویزند و خود را بالا بکشند تا به درهای آسمان برسند و دق الباب کنند. خداوند این امید را به ما داده است، چرا از آن حسن استفاده نکنیم؟


(بخشی از مطالب برگرفته از حکمت و معیشت عبدالکریم سروش است)

Thursday, July 13, 2006

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش؟
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش؟

آن پی مِهر تو گیرد، که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد، که ندارد غمِ جانش

هر که از یار تحمل نکند، یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد، مرد مخوانش

به جفایی و قفایی، نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند، گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را، که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده، روانش

شرم دارد چمن، از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سروِ روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی، که تعلق ببریدی؟
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست، مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

خلق مجنونند و مجنون عاقل است

پای سرو بوستانی در گل است
سرو ما را پای معنی در دل است

نیکخواهانم نصیحت میکنند
خشت بر دریا زدن بی
حاصل است

ای برادر ما به گرداب اندریم
وان که شنعت می
زند بر ساحل است

شوق را بر صبر قوت غالب است
عقل را با عشق دعوی باطل است

نسبت عاشق به غفلت میکنند
وان که معشوقی ندارد غافل است

دیده باشی تشنه مستعجل به آب؟
جان به جانان همچنان مستعجل است

بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ
در طریق عشق اول منزل است

گر بمیرد طالبی دربند دوست
سهل باشد زندگانی مشکل است

عاشقی میگفت و خوش خوش میگریست
جان بیاساید که جانان قاتل است

سعدیا نزدیک رای عاشقان
خلق مجنونند و مجنون عاقل است

Monday, July 10, 2006

!حیاط خانه ما

هفته قبل یک روز عصر که آمدم خانه ، پدرم مشغول آبیاری باغچه بودند. چند دقیقه ای وایسادم به گپ زدن باهاشون، و تازه فهمیدم که در این حیاط مختصر، چه خبر است! فی الفور به دوربین محترم متوسل شدم و چند تا عکس گرفتم که می بینید. حرف درست و حسابی که ندارم برای نوشتن، گفتم این چند تا عکس را بگذارم بلکه عزیزی به واسطه دیدن گل و بلبل هم که شده، سری به کلبه درویشان بزند!

یاد این بیت سعدی هم افتادم:

یکی درخت گل اندر حیاط خانه ماست
که سرو های چمن پیش قامتش پستند!




پیشنهاد می کنم روی عکس ها کلیک کنید و تصویر بزرگتر را ببینید.




Thursday, July 06, 2006

!صعب روزی ، بوالعجب کاری ، پریشان عالمی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد ، خدایا همدمی

چَشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ؟
!ساقیا جامی به من دِه، تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین؛ خندید و گفت :
!صعب روزی ، بوالعجب کاری ، پریشان عالمی

در طریق عشق بازی ، امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل، که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید ، جهانسوزی؛ نه خامی ، بی غمی

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت ، از نو ، آدمی

گریه ی حافظ چه سنجد پیشِ استغنای عشق؟
!کاندرین دریا نماید هفت دریا، شبنمی

خدا پدر این جناب حافظ را بیامرزد که برای هر شرایطی، شعری دارد! خودش را هم بیامرزد، ما که بخیل نیستیم!

نوشتنم نمی آید. اما پر از حرفم. چه باید کرد در عالمی که هر روز، رنگی به خود می گیرد؟ این سرای فریب، چگونه می فریبد؟ چه کسی را می فریبد؟

می کوشد که همه را بفریبد، اما هر کسی را در سطحی! و یک سطح نه چندان نازل آن، اینکه آدمی را به خود مشغول و با خود درگیر می کند. دنیا حریف خوبی برای کشتی گرفتن نیست، به آن نپردازیم، از آن بپردازیم.

گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن!

Wednesday, June 21, 2006

!یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

زان یار دلنوازم، شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی، خوش بشنو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه
ای برون آی، ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان، وین راه بی
نهایت

ای آفتاب خوبان، میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل، بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم، روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر، کز مدعی رعایت

Friday, June 16, 2006

این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه؟


ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟

زلف در دست صبا، گوش به فرمان رقیب!
این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه؟

شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای!
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟

نه سرِزلفِ خود، اول تو به دستم دادی؟!
بازم از پای در انداخته ای، یعنی چه؟

هر کس از مُهره مِهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه؟

حافظا، در دل تنگت چو فرود آید یار
خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه؟

Wednesday, June 14, 2006

یک مطلب جالب

ظاهرا مصلحتی در کار است که این سایت من که چند بار وعده اش را داده ام و آرزویش را کرده ام (!) راه نیفتد. امروز مطلبی را می خواندم از یک وبلاگ خواندنی که موضوعش چیزی بود که مدتی به آن فکر می کردم و اگر سایتی در کار بود، احتمالا در موردش چیزکی می نوشتم. این بود که باز هم با حسرت به یاد آن آرزوی دست نیافتنی افتادم و به یاد تعدادی موضوع دیگر که تصمیم داشته ام هر وقت سایت دار شدم بنویسمشان! حقیقت این است که خواه نا خواه، نوع مطالب این وبلاگ به سمت و سوی خاصی رفته است که دوستش دارم و دلم نمی خواهد وحدت کلی مضمونی آن به هم بخورد. به همین جهت هم به فکر سایتی افتاده ام که حداقل در آن بتوان تفکیک موضوعی بین مطالب ایجاد کرد. در هر حال، فعلا این مطلب را بخوانید (و فرض کنید که من نوشتمش!!) و پیشنهاد می کنم به این سایت هم مرتب سر بزنید که مطالب آموختنی و تامل برانگیزی دارد.

Monday, June 12, 2006

شب سمور و لب تنور

شنيده‌ايم كه محمود غزنوى، شب دِى
شراب خورد و شبش جمله در سَمور گذشت

گداى گوشه ‏نشينى لب تنور گرفت
لب تنور بر آن بينواى عور گذشت‏

على الصّباح بزد نعره‏اى، كه اى محمود
شب سَمور گذشت و لب تنور گذشت

شب یلدا هم می گذرد، چه در پوست سَمور، چه لخت و عورْ کنارِ تنور!

گنج و رنج و غم و شادىّ جهان در گذر است
عاقل آن به كه در انديشه‏ پايان باشد

در جهانی که می گذرد، چه باید کرد؟ از این عمر چه می ماند؟ چه می تواند بماند؟

اگر آنچه باید کرد و آنگونه که باید بود، ابهامی داشته باشد؛ آنچه نباید کرد و آنگونه که نباید بود، بیش و کم روشن است. اولینش به گمانم این است که نباید دل بست. باید گذاشت و گذشت، و "هر آنچه نپاید، دلبستگی را نشاید".

قدم بعدی چیست؟

Sunday, June 11, 2006

آزاد و دلشاد

بیا تا زین سپس دلشاد باشیم

چو مرغان هوا آزاد باشیم

خوشا مرغی که در بند قفس نیست

بجز آزادگانْ دلشادْ کس نیست

Sunday, June 04, 2006

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید ـ داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید ـ گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم، این راز نهفتن تا کی؟


روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ـ ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
دل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم ـ بسته سلسله سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود


نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت ـ سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت ـ یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم


عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او ـ داد رسوایی من، شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او ـ شهر پرگشت زغوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟


چاره این است و ندارم به از این رای دگر ـ که دهم جای دگر، دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر ـ بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود


پیش او یارِ نو و یارِ کهن هر دو یکی است ـ حرمت مدعی و حرمت من، هر دو یکی است
قول زاغ و غزل مرغ چمن، هر دو یکی است ـ نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی است

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود


چون چنین است پی یار دگر باشم به ـ چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیبِ گل ِ رخسارِ دگر باشم به ـ مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش؟
سازم از تازه جوانان چمن، ممتازش


آن که بر جانم از او دم به دم آزاري هست ـ مي توان يافت كه بر دل زمنش باري هست
از من و بندگي من اگرش عاري هست ـ بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست

به وفاداري من نيست در اين شهر كسي
بنده اي هم چو مرا هست خريدار بسي


مدتي در ره عشق تو دويديم بس است ـ راه ِ صد باديه درد، بُريديم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است ـ اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر


تو مپندار که مهر از دل محزون نرود ـ آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود ـ چه گمان غلط است این، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود ؟
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود


ای پسر چند به کام دگرانت بینم؟ ـ سرخوش و مست زجام دگرانت بینم؟
مایه عیش مدام دگرانت بینم؟ ـ ساقیِ مجلس عام دگرانت بینم؟

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند


در کمین تو بسی عیب شماران هستند ـ سینه پر درد ز تو، کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند ـ غرض این است که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری


گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت ـ وز دلش آرزوی ِ قامت ِ دلجوی ِ تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت ـ با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند