Monday, April 17, 2006


خواستم چیزکی بنویسم، باز هم شعری به دادم رسید! با حوصله بخوانید از اخوان ثالث و با این توضیح مکرر که او هم البته فرزند زمان خویشتن بود و همه آنچه نوشته، نه بیان حرف دل من است، نه مناسب شرایط این روزگار. ولی قوت شعر، در آن است که بیش و کم دغدغه هایی انسانی در آن باشد که تجربیات مشترک آدمیان است، صرف نظر از برخی جزئیات و ظرایف. این عبارات را ببینید:

مشتهاي آسمانكوبِ قوي
وا شده ست و گونه گون، رسوا شده ست
يا نهان، سيلي زنان، يا آشكار
كاسه ي پست گداييها شده ست

آدم های بزرگ را دیده اید که آب رفته اند؟ مرد هایی که مترسک شده اند؟ زنانی که عروسک شده اند؟ مشت های گره کرده که باز شده اند؟ ابرو های در هم که "برداشته شده اند"؟! دست های زمخت که لطیف شده اند؟ اراده های مردانه که دیگر نیستند؟

آن كه در خونش طلا بود و شرف
شانه اي بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحلهاي ديگر گام زد

این گونه آدمیان را هم دیده اید که گویی در این دنیا نیستند؟ و حال خود را با آنها قیاس کرده اید؟

در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم

خود شعر را بخوانید:

موجها خوابيده اند ، آرام و رام
طبلِ توفان، از نوا افتاده است
چشمه هاي شعله ور خشكيده اند
آبها از آسيا افتاده است


در مزار آبادِ شهرِ بي تپش
وايِ جغدي هم نمي آيد به گوش
دردمندان، بي خروش و بي فغان
خشمناكان، بي فغان و بي خروش


آهها در سينه ها گم كرده راه
مرغكان، سرشان به زير بالها
در سكوتِ جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال ها


آبها از آسيا افتاده است


دارها برچيده، خونها شسته اند
جاي رنج و خشم و عصيان، بوته ها،
پشكبُنهاي پليدي، رُسته اند


مشتهاي آسمانكوبِ قوي
وا شده ست و گونه گون، رسوا شده ست
يا نهان، سيلي زنان، يا آشكار
كاسه ي پست گداييها شده ست


خانه خالي بود و خوان، بي آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود
اين شب است ، آري ، شبي بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزي نبود


باز ما مانديم و شهر بي تپش
و آنچه كفتار است و گرگ و روبه است
گاه مي گويم فغاني بر كشم
باز مي بيتم صدايم كوته ست


باز مي بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها
گويدم گويي كه : من لالم ، تو كر


آخر انگشتي كند چون خامه اي
دست ديگر را بسان نامه اي
گويدم بنويس و راحت شو به رمز
تو عجب ديوانه و خودكامه اي


من سري بالا زنم ، چون ماكيان
از پسِ نوشيدنِ هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس، سر
هر چه از آن گويد ، اين بيند جواب


گويد آخر ... پيرهاتان نيز ... هم
گويمش اما جوانان مانده اند
گويدم اينها دروغند و فريب
گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
گويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم، هم اينجا دم از كوري زند
گوش، كز حرف نخستين بود كر


گاه رفتن، گويدم نوميدوار
و آخرين حرفش كه : اين جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرين حرفم ستون است و فرج


مي شود چشمش پر از اشك و به خويش
مي دهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوي و باز
دزد مسكين، برده سيگار مرا!


آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان


آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدي
و آنچه گويي، گويدم هر شب زنم:
باز هم مست و تهي دست آمدي؟


آن كه در خونش طلا بود و شرف
شانه اي بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحلهاي ديگر گام زد


در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم


هر كه آمد، بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
زآن چه حاصل؟ جز دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل؟ جز فريب و جز فريب ؟

باز مي گويند : فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود
كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود

مهدی اخوان ثالث

Sunday, April 16, 2006

میلاد، مبارک


سالروز تولد پیامبر و امام صادق علیهما السلام برای همه مبارک باشد.

امسال دوستان بسیاری سالروز تولدم را با هدیه ای تبریک گفتند که از همه آنها ممنونم. چون نمی توانم نام همه را بیاورم، نام هیچیک را نمی آورم. این عکس هم از جشن تولد (!) نیمه شب و مختصر و مفید ماست که به لطف دوستان برگزار شد؛ ساعت نزدیک 12 شب سه شنبه، حیاط خانه ما!

هر چه می گذرد در نوشتن مطلب سخت گیر تر می شوم. به همین دلیل بیشتر شعر می بینید در اینجا که البته انتخاب آنها هم نسبتا سخت گیرانه است و به نحوی حامل حال من هم هستند. امیدوارم اگر بالاخره این سایت شخصی راه افتاد، با توجه به امکان دسته بندی مطالب، بخش های آسان گیرانه تری هم در انجا درست کنم تا بیشتر بنویسم! در هر حال از دوستانی که به واسطه لطفشان از من می خواهند که هم زودتر مطالب را بروز کنم و هم به جای نقل شعر و مطلب، خودم بنویسم، ممنونم و امیدوارم که این خواسته شان را بتوانم اجابت کنم، هر چند خائفم که بضاعت ناچیزم، پرگویی را به بیهوده گویی بکشاند، و هرچند که کم گویی و گزیده گویی، حلاوت دیگری دارد، اما گویا فضای وبلاگ و عالم سایبر هم اقتضائات دیگری دارد!

Monday, April 03, 2006

به یاد یک دوست

خبردار شدم که بابک حکیمی نیا ـ که از گروه فیزیک دانشگاه تهران می شناختمش ـ به رحمت خدا رفته است. نام او همواره برایم تداعی کننده غزلی از حافظ بود که اول بار از او شنیدم، در کتابخانه گروه فیزیک و نمی دانم به چه مناسبت! با هم نشست و برخواست چندانی نداشتیم، یک روز اتفاقی در کتابخانه از کنار هم رد می شدیم که نمی دانم چه شد که این غزل را برایم خواند! به یاد او این غزل زیبا را بخوانید و برایش آمرزشی طلب کنید. روانش شاد.


می
خواه و گل افشان کن، از دهر چه میجویی؟
این
گفت سحرگه گل، بلبل تو چه میگویی؟

مسند به گلستان بر، تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی، مِی نوشی و گل
بویی

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از
بهر که میرویی؟

امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی

چون شمع نکورویی، در رهگذر باد است
طرف هنری
بربند، از شمع نکورویی

آن طره که هر جعدش، صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی، بوییش ز خوش
خویی

هر مرغ به دستانی، در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی، حافظ به غزل گویی