Monday, April 03, 2006

به یاد یک دوست

خبردار شدم که بابک حکیمی نیا ـ که از گروه فیزیک دانشگاه تهران می شناختمش ـ به رحمت خدا رفته است. نام او همواره برایم تداعی کننده غزلی از حافظ بود که اول بار از او شنیدم، در کتابخانه گروه فیزیک و نمی دانم به چه مناسبت! با هم نشست و برخواست چندانی نداشتیم، یک روز اتفاقی در کتابخانه از کنار هم رد می شدیم که نمی دانم چه شد که این غزل را برایم خواند! به یاد او این غزل زیبا را بخوانید و برایش آمرزشی طلب کنید. روانش شاد.


می
خواه و گل افشان کن، از دهر چه میجویی؟
این
گفت سحرگه گل، بلبل تو چه میگویی؟

مسند به گلستان بر، تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی، مِی نوشی و گل
بویی

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از
بهر که میرویی؟

امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی

چون شمع نکورویی، در رهگذر باد است
طرف هنری
بربند، از شمع نکورویی

آن طره که هر جعدش، صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی، بوییش ز خوش
خویی

هر مرغ به دستانی، در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی، حافظ به غزل گویی

2 Comments:

At Mon Apr 10, 08:45:00 AM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
سلام
فکر می کنم دیگر تمام عالم و ادمیان متوجه فوت این مرحوم شدند، فقط مسئله ای که مطرح است این که احتمالا شما بنا بر احترام ایشان نیت کرده اید تا سال ان مرحوم مطلبی نویسیید.
به هرحال برای ایشان از خداوندمنان رحمت الهی و برای شما همت نامتناهی خواستارم.باشد که موفق و پیروز باشید.

 
At Tue Apr 25, 07:58:00 PM, Anonymous Anonymous said...

آن یار کزو خانه ما جای پری بود/سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود /دل گفت فرو کش کنم این شهر به بویش/بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که برای بابک دعا کنین

 

Post a Comment

<< Home