Saturday, March 18, 2006

بهار غم بار

گل از طراوت باران صبحدم، لبریز
هوای باغ و بهار، از نسیم و نم، لبریز

صفای روی تو، ای ابر مهربان بهار
که هست دامنت از رشحه کرم، لبریز

هزار چلچله در برج صبح می خوانند
هنوز گوش شب، از بانگ زیر و بم، لبریز

به پای گل چه نشینم درین دیار، که هست
روان خلق، ز غوغای بیش و کم، لبریز

مرا به دشت شقایق مخوان، که لبریز است
فضای دهر، ز خونابه ستم، لبریز!

ببین در آینه روزگار، نقش بلا
که شد ز خون سیاووش، جام جم، لبریز

چگونه درد شکیبایی اش نیازارد
دلی که هست به هر جا، ز درد و غم، لبریز؟

یک درد هم در این دنیا، درد مادری است که فرزندش را در حال از دست رفتن می بیند. از این درد، نصیبی هم هست برای کسانی که رگی دارند. جا دارد کسانی که نه نقشی در ایجاد آن و نه امکانی برای حل آن دارند، هم خراشی در وجود خود از دیدن چنین دردی بیابند، چه رسد به آنان که امکانی برای پیشگیری دارند و خوابند، و از آن درد آور تر، آنان که در این نابسامانی های منجر به تباهی اینان، دستی داشته اند. کسی هست که از دیدن جمعیتی از جوانان ایران که نه دنیایشان تامین است؛ نه دغدغه آیین و اخلاقی دارند؛ نه پابند مهر و محبتی هستند؛ نه نفحه آرامش بخشی در فضای خشن جامعه شان بر روح خسته و خراشیده شان می وزد؛ از خوف قصور و تقصیرش، لحظه ای خواب نازش آشفته خیال این خیل سرگردان شود؟

چه کند دلی که در آستانه بهار نشاط آور، ز درد و غمی اینچنین لبریز است؟

2 Comments:

At Sat Mar 18, 01:18:00 PM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

 
At Sat Mar 18, 01:58:00 PM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
از درد گفتن واز درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه دردی است

 

Post a Comment

<< Home