Thursday, February 09, 2006

در سوگ پدر

هنوز باورم نمی‌شود!
بگو که خواب دیده‌ام!

بگو که این کابوس بد،
روزی تمام می‌شود!

بگو دوباره می‌رسد ،
زِ راهِ دور و با نگاهِ روشنش

شبانِ تیره‌ی مرا،
پر از شهاب می‌کند

و با نوازشش، پر از غرور می‌شوم
از اضطراب و خستگی، دوباره دور می‌شوم!


پدر پر از شمیم زندگی،
پدر پر از سرور بود.

چگونه باورم شود نبودنش؟ ندیدنش؟
بگو که خواب دیده ام!


بیا وُ از رسیدن سحر بگو
بیا وُ با من از طنین خنده‌های یک پدر بگو!

هنوز باورم نمی‌شود!

که او به خواب تا ابد ندیدنِ ستاره رفته است!
که او به شهرِ یاسهای تا ابد بهاره رفته است!


اگر که این خبر دروغ نیست
اگر که خواب نیست

بیا وُ دست کم، بگو که با من است.

در آسمان، در اوجِ کهکشان
در آن سپیدیِ بلندِ بی‌کران

و از ورایِ ابرها
مرا نظاره می‌کند!
دوباره خنده می‌کند!

و من پر از غرور می‌شوم!

از این شبِ دل‌خستگی
از این بدونِ او شکسته‌گی

بگو که دور می‌شوم!

هنوز باورم نمی‌شود
بگو که خواب دیده‌ام

بگو که این کابوسِ بد
روزی تمام می‌شود!

3 Comments:

At Sat Feb 11, 08:54:00 AM, Anonymous Anonymous said...

لطفن بنویسید شاعر این شعر کیه

 
At Sat Feb 11, 09:27:00 AM, Blogger amir said...

به نظرم از حسن علیشیری است، چون مطمئن نبودم ننوشتم. الان هم که گشتم در وبلاگش پیدا نکردم، ولی فکر می کنم در وبلاگ قبلیش بوده. در هر حال این نشانی وبلاگ فعلی ایشون است
http://memoir.blogfa.com/

 
At Sat Feb 11, 11:34:00 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام
بسیار زیبا بود خیلی مهم نیست از کیه مهم اینه که حداقل رو من خیلی تاثیر گذاشت
ممنون از شعرهای زیباتون

 

Post a Comment

<< Home