همچو موجم یک نفس آرام نیست
دریا از پدیدهای بسیار جذاب است برای من. همواره در جنبش است، بی آرام؛ همه در مقابلش یک جورند، پاک و ناپاک را یکسان می بیند، و با ناپاکیهای ناپاکان، آلوده نمی شود. مانند غالب ما انسانها نیست که با کوچکترین ناملایمتی بر می آشوبیم، همچون آب قلیلیم، نه آب کُر! و نه حتی قلیل وصل به کُر! که با کوچکترین ناملایمتی نجس می شویم!
آب دارد صد کرم، صد احتشام
که پلیدان را پذیرد والسلام!
سه روز تعطیلی متوالی و پیش بینی نشده، سفری پیش بینی نشده را میسر کرد؛ علی رغم همه کارهای معوقه ای که می شد در این تعطیلات غیر مترقبه، به روزشان رساند. با این همه، همه ما این فرصت را برای فرار از هوای دودآلود، و فضای شدیدا کارآلود(!) غنیمت شمردیم و عصر 4 شنبه حرکت کردیم به سمت ساری، پس از سالها.
راه 4 ساعته را 6 ساعته در ترافیک پیمودیم و چند تصادف قابل توجه هم دیدیم، و من هم مطابق معمول در اندیشه آنانی که تا لحظاتی قبل، لابد مثل ما در ماشینشان سرخوش به سفر می رفته اند و گل می گفته اند و می شنفته اند، و ناگاه به فاصله چند ثانیه، روزگار خود را دیگر گون یافته اند.... و اینکه ما چقدر با این وضع فاصله داریم؟!
دوره ای چند ساله در سالهای حدود 68 پدرم مدیر پروژه سدی بودند در نزدیکی ساری روی رودخانه تجن به نام سد شهید رجایی. در نزدیکی آن سد، هتلی هست به نام هتل جنگلی سالار دره، متعلق به کارخانه چوب و کاغذ مازندران که روبروی این کارخانه ساخته شده است و آن دوره پدرم هر وقت می رفتند کارگاه، شبها در این هتل مستقر بودند و ما هم که گاهی همراهشان می رفتیم، از این هتل با صفا در میان جنگل خاطره هایی داشتیم.
حدود 30 سال پیش هم پدرم ساخت بخشی از این کارخانه چوب و کاغذ که امروز بزرگترین تولید کننده کاغذ ایران است، را به عهده داشته است. و امروز یکی از دوستان نزدیکشان مشاور مدیر عامل چوب و کاغذ شده است که ما را به آنجا کشاند!
روز 5 شنبه بازدیدی داشتیم از این کارخانه، و پس از آن هم رفتیم به دیدن سد مذکور که پدرم پس از اتمام و بهره برداری، هیچکدامشان را ندیده بودند. حال جالبی داشتند هنگام دیدن حاصل بخشی از عمرشان، آن هم پس از سالها و من هم باز در فکر این عمر انسانی و خاصیتی که می تواند داشته باشد و اثری که از آن باز می ماند...
جمعه صبح هم حرکت کردیم به سمت تهران برای فرار از ترافیک احتمالی عصر. قبل از حرکت صبحانه می خوردیم که همسایه مان تلفن زد به موبایل من و با هزار مقدمه چینی، خبری داد که لابد منتظر بود ما سکته کنیم! خانه مان را دزد زده است! من هم پرسیدم که داخل رفته اید؟ گفت خیر، منتظر پلیس هستیم. من هم تشکر کردم و خداحافظی، و گفتم که باهاتون تماس می گیرم. و ادامه صبحانه...
ساعت 2 بعد از ظهر رسیدیم خانه، چند تا از دوستان همراه پلیس و همسایگان توی کوچه ایستاده بودند؛ ما هم که توی راه کلی گفته و خندیده بودیم، مشغول خوش و بش شدیم.... آمدیم داخل، کلی دلمان به حال دزدان بیچاره سوخت، اولا که یکیشان زخمی شده بود و کلی خون ازش رفته بود، ثانیا میز ناهارخوری مان باعث دردسرشان شده بود! خلاصه بیچاره ها کلی به دردسر افتاده بودند که امیدوارم حلالمان کنند. البته حقیقتا ما قصد سوئی نداشتیم، و از قضا منتظرشان هم بودیم با سیستم امنیتی فوق العاده ای که تعبیه کرده بودیم! احتمالا بندگان خدا کلی پیش خودشان فکر کرده اند که چه کلکی در کار ما بوده که اینگونه خانه را به امان خدا بی چفت و بست رها کرده ایم!
میز ناهارخوری ما را بعضی از دوستان دیده اند! دو پایه چوبی جداگانه دارد و یک شیشه 10 میل به ابعاد حدود 3 متر در 1.5 متر روی آن! برای بردن فرش زیر این میز، ناچار بودند از دست این موجود بی قواره خلاص شوند، با مشقتی که ما هنگام برگرداندن آن به داخل خانه متوجه شدتش شدیم، آنرا در آن نیمه شب برده اند توی حیاط گذاشته اند داخل باغچه!! پدرم می گفتند اگر پیدایشان کنم، می گم خودتون یا بیاید بگذاریدش سر جاش، یا ببریدش! ما حوصله جابجا کردنش را نداریم!! خلاصه بساطی بود!
اما اگر گفتید کجای ماجرا حالمون رو گرفت؟ اول اینکه کلی خون بود که باعث دردسر بود. دوم اینکه کنترل تلویزیون رو برده! سوم اینکه خود تلویزیون رو نبرده! چون وقتش بود که عوض می شد و ما هم اهل اینکه چیزی که کار می کند را عوض کنیم نیستیم، ولذا باز هم باید تا چند سالی این تلویزیون نصفه نیمه را تماشا کنیم! آخر از همه هم سر و کله زدن با کلانتری و آگاهی و گروه تجسس و انگشت نگاری و تشکیل پرونده و ...
این هم از حکایت این تعطیلی و بهانه ای که برای نوشتن به دستم داد!
خوش باشید
2 Comments:
سلام. حالا جدی هیچی نبردن؟
پس بگو بیام سورشو بخوریم. حالا هی ما دنبال بهونه بگردیم که بیایم اونجا تو بپیچون
:)
اولا من کی گفتم چیزی نبرده؟ زحمت کشیده به قول اقای علامه قدری جمادات رو جابجا کرده! ثانیا ماکه فقط مونده التماس کنیم که تشریف بیارید! نیازی به الطاف اقا دزده نیست!ثالثااون فایلی که قرار بود از اقای خطیب زاده بگیری برام میل کنی فراموش نشه!
Post a Comment
<< Home