Wednesday, October 05, 2005

مناجات

بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گِل!

مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست

همه طاعت آرند و مسکین، نیاز
بیا تا به درگاهِ مسکین نواز

چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ ازین بیش نتوان نشست

خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود

گناه آید از بندۀ خاکسار
به امید عفو خداوندگار

کریما به رزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ایم

چو ما را به دنیا کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز

عزیزی و خواری، تو بخشی و بس
عزیزِ تو خواری نبیند ز کس

خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن

مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمسارم مکن پیش کس


به لطفت بخوان و مران از درم
ندارد به جز آستانت، سرم

تو دانی که مسکین و بیچاره ایم
فروماندۀ نفس اماره ایم

که با نفس و شیطان برآید به زور؟
مصاف پلنگان نیاید ز مور!


به مردان راهت! که راهی بده
وزین دشمنانم پناهی بده

خدایا به ذات خداوندیت
به اوصاف بی مثل و مانندیت

به لبیک حجاج بیت الحرام
به مدفون یثرب علیه السلام

به طاعات پیران آراسته
به صدق جوانان نوخواسته

که ما را در آن ورطه یک نفس
ز ننگ دو گفتن به فریاد رس!

امید است از آنان که طاعت کنند
که بی طاعتان را شفاعت کنند


مرا گر بگیری به انصاف و داد
بنالم که لطفت نه این وعده داد!

خدایا به ذلت مران از درم
که صورت نبندد دری دیگرم

ور از جهل، غایب شدم روز چند
کنون کامدم در به رویم مبند

چه عذر آرم از ننگِ تردامنی؟
مگر عجز پیش آورم ای غنی!

فقیرم! به جرم گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر

چرا باید از ضعف حالم گریست؟
اگر من ضعیفم، پناهم قویست!

خدایا به غفلت شکستیم عهد
چه زور آورد با قضا دست جهد؟

بوستان سعدی - باب دهم در مناجات و ختم کتاب

0 Comments:

Post a Comment

<< Home