Monday, December 19, 2005

گره گشای

امروز عزیزی به بهانه ای شعری را به یادم آورد که همانجا قصد کردم آنرا برایتان بنویسم. شعری لطیف و انسانی، مناسب حال انسان زمینی. اصل شعر، طولانیست، می توانید انرا با نام "گره گشای" در دیوان اشعار پروین اعتصامی پیدا کنید. در اینجا بحشهایی از آنرا برایتان نقل می کنم:



حکایت "پیرمردی مفلس و برگشته بخت" است که "هم پسر هم دخترش بیمار بود، هم بلای فقر و هم تیمار بود". روزها در بازار و کوی در پی روزی روان می شد به گدایی. شبی که چیزی گیرش نیامده بود، رفت به آسیابی و دهقان، یک دو جام گندم به او بخشید. گندم را در بقچه ای بست و به کمر گره زد و روان شد و با خدا زمزمه کرد:

گر تو پیش آری به فضل خویش، دست
برگشایی هر گره کایام بست

می خرید این گندم ار یکجای، کس
هم عسل زان می خریدم هم عدس

بس گره بگشوده ای از هر قبیل
این گره را نیز بگشا ای جلیل


خلاصه از خدا می خواست که گره از کارش بگشاید و کسی را پیش آرد تا گندم را یکجا از او بخرد:

این دعا می کرد و می پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته!

خدا گره اش را گشوده بود، اما گره انبان گندمش را! از اینجا گفتگوی لطیف پیرمرد بخت برگشته با خدا شروع می شود؛ خود را جای او بگذارید و بخوانید و – اگر طلبید – نم اشکی هم گوشه چشم بنشانید:

بانگ بر زد: کای خدای دادگر
چون تو دانایی، نمی دانی مگر؟

سالها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی؟!

این چه کار است ای خدای شهر و ده؟
فرقها بود این گره را زان گره!

من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!

ابلهی کردم که گفتم ای خدای
گر توانی این گره را برگشای!

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آن هم غلط؟!

نمی دانم شما هم هیچوقت چنین حالی را تجربه کرده اید؟ لابد کرده اید! گیرم هیچگاه چنین هنرمندانه با او سخن نگفته باشید!

اما بخوانید ادامه ماجرا را:

الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر!

و دو زاری اش افتاد! اگر این حال را هم تجربه کرده اید، باز هم همراه شوید:

سجده کرد و گفت کای رب ودود!
من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟

هر بلایی کز تو آید رحمتیست
هر که را فقری دهی، آن دولتیست!

زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود

بر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای

گندمم را ریختی تا زر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی

در تو پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش!

خدا رحمت کند صاحب این طبع لطیف را.

6 Comments:

At Tue Dec 20, 12:39:00 PM, Blogger هدی said...

سلام
احسنت به این انتخاب ! بسیار زیبا و گویا و به جا و مناسب احوالات بود ! دست شما درد نکنه ... نمی دانستیم که به حال خویش نم اشکی بفشانیم یا به حال آن پیر مرد ؟!ا
و اما سوالی که در این بین خود را مطرح می کند این است که اگر گره کیسه گندم ما گشوده شد، ولی کیسه زری یافت نشد ، چه ؟ لابد باز هم حکمتی در کار است ؟ا

شاد باشید

 
At Tue Dec 20, 04:25:00 PM, Blogger amir said...

منتظر این سوال مقدر بودم! پاسخش ساده است: قسمت آخر شعر را نخوانید. گندمتان را برچینید و هر چه دل تنگتان خواست، بگویید، به شرطی که اگر روزی کیسه زر یافتید، باز هم بیاد پیرمرد بیفتید!!

 
At Thu Dec 22, 04:06:00 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام
امیر جان
طبیب عشق مسیحی دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که رادوا بکند
به یقین اگر کسی چنین دردی را تجربه کرد به کیسه زر نیز میرسد .
هرچند کم نیستند کسانی که بی گندم به کیسه زر رسیده اند که لابد آن هم حکمتی است .
قربانت .احمد

 
At Sun Dec 25, 08:38:00 AM, Anonymous Anonymous said...

در انتهاي غروب يك شب زمستاني ، مرد كوهنوردي كه از گروه كوهنوردان جلوتر رفته بود , بدليل نداشتن ديد كافي پايش بر لبه پرتگاهي لغزيد و هنگام سقوط ناگهان با دستانش شاخه خشكيده درختي كوچك را گرفت ، اما خيلي زود فهميد شاخه آنقدر كوچك است كه نمي‏تواند وي را نگهدارد.به سمت هم گروه هايش فرياد زد : «كمك ، كمك ، كسي نزديك نيست؟»
كسي گفت: «من هستم»
مرد گفت: «تو كي هستي؟»
او گفت: «من خدا هستم»
مرد گفت: «خدايا نجاتم بده من دارم سقوط مي‏كنم»
خدا گفت: «آيا به من اعتماد داري؟»
مرد گفت: «بله»
خداوند گفت: « پس آن شاخه درخت را رها كن!»
مرد كمي سكوت كرد و فرياد زد: « كس ديگري اين نزديكي نيست؟» و تا صبح محكم خود را به شاخه آويخت و در محل ماند.
صبح ، كوهنوردان ديگر جسد آن مرد را چسبيده به يك شاخه خشكيده يافتند كه در اثر سرما يخ زده بود و در زير پايش يك صخره بزرگ در فاصله كمتر از يك وجب قرار د اشت.

 
At Sun Dec 25, 11:49:00 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام
خیلی وقت بود که به دلیل مشغله زیاد، از این طرفا رد نشده بودم
هم شعر زیبا بود هم داستان کوهنورد
باریکلا به اون دوست شفیق که صاحب خیر شد و موجب شد به همه حال بدی
من دقیقا یک ساعت پیش حال و روز همان پیرمرد را داشتم و تنها امیدم به خدا بود و حالا امیدوارم مشکلم حل شده باشه و بعد از یک ماه دغدغه، کمی آروم بشم و بفهمم وقتی میگن بارون زیباست، یعنی چی
کاملا موافقم که اگر به خدا اطمینان کنیم، همه چیز درست میشه
اما چقدر به دست آوردن اطمینانی که باعث این اعتماد حقیقی بشه، سخته
زندگیهامون سخت شده و هر روز هم سختتر میشه، مگه فقط خدا به داد برسه
احتمالا الآن مشهد هستی ... نایب الزیاره باش.میدونی کیم! یاعلی مدد

 
At Mon Dec 26, 08:31:00 AM, Anonymous Anonymous said...

خدايا !
من در كلبه حقيرانه خود چيزي را دارم كه تو در عرش كبريايي خود نداري
من چون تويي دارم و تو چون خودي نداري.

 

Post a Comment

<< Home