Friday, March 31, 2006

بهاریه 5

بهار آمد گل و نسرين نياورد
نسيمی بوی فروردين نياورد

پرستو آمد و از گل خبر نيست
چرا گل با پرستو همسفر نيست؟

چه افتاد اين گلستان را چه افتاد؟
که آيين بهاران رفتش ازياد؟

چرا می نالد ابر برق در چَشم؟
چه می گويد چنين زار از سر خشم؟

چرا خون می چکد از شاخهء گل؟
چه پيش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟

چه درد است اين، چه درد است اين، چه درد است؟
که در گلزار ما اين فتنه کرده است؟

چرا در هر نسيمی بوی خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟

چرا سربُرده نرگس در گريبان؟
چرا بنشسته قُمری چون غريبان؟

چرا پروانگان را پر شکسته است؟
چرا هر گوشه، گرد غم نشسته است؟

چرا مطرب نمی خواند سرودی؟
چرا ساقی نمی گويد درودی؟

چرا خورشيد فروردين فرو خفت؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
!

مگر خورشيد و گل را کس چه گفت است؟
که اين لب بسته و آن رخ نهفته است؟

مگر دارد بهار نورسيده؟
دل و جانی چو ما در خون کشيده؟

مگر گل، نو عروس شوی مرده است؟
که روی از سوگ و غم در پرده برده است؟

مگر خورشيد را پاس زمين نيست؟
که از خون شهيدان شرمگين نيست؟


•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•


بهارا تلخ منشين، خيز و پيش آی
گره واکن ز ابرو، چهره بگشای

بهارا، خيز و زان ابر سبک رو
بزن آبی به روی سبزهء نو

بر و رويی به سرو و ياسمن بخش
نوايی نو به مرغان چمن بخش

برآر از آستين، دست گل افشان
گلی بر دامن اين سبزه بنشان

بهارا بنگر اين دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش

بهارا بنگر اين خاک بلاخيز
که شد هر خاربن چون دشنه خونريز

بهارا بنگر اين صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک

بهارا بنگر اين کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت

بهارا دامنی افشان ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن

بهارا شور شيرينم برانگيز
شرار عشق ديرينم برانگيز

بهارا زنده مانی، زندگی بخش
به فروردين ما فرخندگی بخش

هنوز اينجا جوانی دلنشين است
هنوز
اينجا نفس ها آتشين است

مبين کاين شاخهء بشکسته، خشک است
چو فردا بنگری، پر بيدمشک است

مگو کاين سرزمينی شوره زار است
چو فردا در رسد رشک بهار است

بهارا باش، کاين خون گل آلود
برآرد سرخ گل، چون آتش از دود

اگر خود عمر باشد سر برآريم
دل و جان در هوای هم گماريم

دگر بارت چو بينم، شاد بينم
سرت سبز و دلت آباد بينم

به نوروز دگر هنگام ديدار
به آيين دگر آيی پديدار

ه.ا.سايه

Wednesday, March 29, 2006

باش تا با تو بهار آيد و صبح آيد و باران


که خَرَد باز خِرَد را که گرفتار جنون شد؟
که زند راه سلامت که دل از پرده برون شد؟
رخ فرّخ بنمودی و دل از خلق ربودی
مزن آن خنده فرخنده؛ چه غم ها که فزودی
نه عجب پرده خلقی، که بدرّی و بسوزی
چه سزد شب چو نسوزد، که فروزد چو تو روزی

به کجا می روی ای تازه‌تر از صبح بهاران؟
باش تا با تو بهار آيد و صبح آيد و باران
باش تا با تو شراب آيد و شهد آيد و شادی
شهد الله که درِ شهد، به گيتی تو گشادی

مَه من، مِهتری از ماه و به از مِهر مَهينی
شفقت را شفقی بخش به رخسار زمينی
خارِ خوارم که تو خورشيدی و من سايه نشينم
بکِش اين خار و گرنه، بکُشد خوار و مُهينم
تو برآ، کی دگری با تو چو خورشيد برآيد؟
به برآ، ورنه دل از سينه اميد برآيد!

به سرِِ چشمه نشستی که گِل چهره بشويی؟
چشمه در چشم تو خود شست و سَمَر شد به نکويی
تو به گِل نيم نگه کردی و گِل صاحب جان شد
به دلم پرده زن ای دوست که در پرده نهان شد
شب مهجوری جان بنگر و زندانِ زمانه
فرحی بخش و فروغی که فسردم زفسانه

محرمانِ مَه و محروم زمهريم خدايا!
يوسفان در چَه و گرگانِ سپهريم خدايا!
بِدَم ای برق! که بر غيرت ناهيد بخندم
بِدَر ای زرق! که بر غير، درِ ديده ببندم
ای به چالاکی و پاکی، غم باران بهاری
غم ياران خور و باران کن و مپسند غباری
سخنِ آب زبهر دل من گوی، که جويم
بنشين بر لبِ اين جو، که دگر بحر نجويم
رو تُرُش کردم و قند تو به صد زهر چشيدم
ناز خوش کردم و مهر تو به صد قهر خريدم


ديدمت دوش که می آمدی ای کوکب دُرّی
شب تهی شد که درآيی تو بدين پاکی و پُرّی
به دو صد ناز فرودآ که به صد جاه رسيدی
چه نکويی، چه سپيدی، مگر از ماه رسيدی؟
به دو صد ناز درآيی که دو صد راز بگويی
خبر از بحر دهی، قصه پرواز بگويی
به فدای تو که دل داری و دل‌بُرده خويشی
به سرای منی اما به سراپرده خويشی


هله، اندوه سرآمد، بزن آن ساز طرب را!
هله، مطلوب درآمد، بشکن پای طلب را!
دگر آن باده چه نوشم؟ نه ملولم، نه خُمارم
دگر آن ژنده چه پوشم؟ نه خزانم که بهارم


تو مرا يار گرفتی، زچه از بخت بنالم؟
تو مرا بال گشودی، زچه بر عرش نبالم؟
همه عطرم، همه نورم، همه موجم، همه شورم
هم‌نشين مَه و هم‌سايه دريای طهورم
سخن رنج نگويم که بدان گنج رسيدم
زطلب در طرب افتادم و از شب برهيدم


ای شب از رؤيت روحانی رؤيای تو روشن!
به سيه روزی ما بنگر و روز آر به روزن!
روزها در غم ما ياوه و بي‌گاه و تبه شد
مه فرومُرد و گرفت اختر و خورشيد، سيه شد
تو درخشيدی و خورشيد درخشيد دوباره
تو بمان تا مَه و خورشيد بمانند هماره

عبدالکریم سروش


Saturday, March 25, 2006

بهاریه 4

تا کنون سه بهاریه از سعدی و حافظ گذاشته ام. هر چند هنوز به شیراز گل و بلبل نرسیده ایم ، ولی حسابی هوای شعر و شاعری به سرمان زده است! فقط نمی دانم بهار آینده باید چه کنم که دیگر شعری سراغ نخواهم داشت! خدا بزرگ است، تا آن موقع ان شالله بهاریه های جدیدی سروده یا یافته خواهد شد. اما حالا نوبت شاعران معاصر است. فعلا این قطعه معروف و لطیف را از فریدون مشیری داشته باشید تا وقتی رسیدم شیراز، غزلی هم از ه.ا.سایه برایتان بگذارم که در حال و هوای دیگری است. اگر فرصتی دست داد، شعر مشیری را با صدای شجریان در کاست بوی باران، گوش کنید و حظ ببرید، خصوصا اگر هوا بارانی بود، این شعر هم در آن کاست، حال و هوایتان را به کلی بهاری خواهد کرد.

بوی باران، بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوتر های مست
نرم نرمک می رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام
باده رنگين نمی ‌بينی به جام
نُقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن مِی که می ‌بايد تهی است؛

ای دريغ از تو، اگر چون گل نرقصی با نسيم!
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار!

گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

Thursday, March 23, 2006

بهاریه 3


ابر آذاری برآمد، باد نوروزی وزید
وجه
می میخواهم و مطرب، که میگوید: رسید

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسهام
بار عشق و مفلسی صعب است، می
باید کشید

قحط جود است، آبروی خود نمیباید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می
باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی
کردم دعا و صبح صادق میدمید

با لبی و صد هزاران خنده، آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه
ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه
ای در نیک نامی نیز میباید درید

این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز
سر زلف تو من دیدم که دید

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید
برید

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون میچکید

Tuesday, March 21, 2006

بهاریه 2


ز کوی یار میآید، نسیم باد نوروزی
از
این باد ار مدد خواهی، چراغ دل برافروزی

چو گل گر خردهای داری، خدا را، صرف عشرت کن
که قارون را غلط
ها داد، سودای زراندوزی

ز جام گل، دگر بلبل، چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه، صفیر تخت فیروزی

به صحرا رو که از دامن، غبار غم بیفشانی
به گلزار آی
کز بلبل، غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود، ای دل، در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان، به فیروزی و
بهروزی

طریق کام بخشی چیست؟ ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است، کز این ترک بردوزی

سخن در پرده میگویم، چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج
روزی نیست، حکمِ میرِ نوروزی

ندانم نوحه قُمری، به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من، غمی دارد
شبانروزی؟

میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را، مبادا بخت بد روزی

جدا شد یار شیرینت، کنون تنها نشین ای شمع
که حکم
آسمان این است، اگر سازی و گر سوزی

به عُجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را، هنی تر می
رسد روزی

می اندر مجلس آصف، به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت، جهان را ساز نوروزی

نه حافظ میکند تنها، دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی
خواهد، جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست، محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست، روز فتح و فیروزی

سرعت ـ تقوا

مسیر حدود 10 ساعته تهران ـ مشهد را 17 ساعته پیمودیم! یک شب هم در ولایات پدری ـ ایالات متحده سبزوار ـ بیتوته کردیم. طولانی شدن سفر دو علت داشت؛ یکی شلوغی بیش از حد جاده بود که در چند نوبت، روی ترافیک بزرگراه های تهران را در ساعات شلوغش کم کرده بود. اما علت دیگری هم بود که جالب تر بود برایم. با ماشین تازه ای حرکت کرده بودیم که هنوز چند روزی از سر هم بندیش (همان تولید سابق) نگذشته بود و سر هم بند محترم (شرکت معظم ایران خودرو) سفارشمان کرده بود که این زبان بسته قبل از سرویس 1500 کیلومتر، سرعت بیش از 100 کیلومتر در ساعت به خود نبیند. اینکه این موضوع چقدر خودش دلیل بود، چقدر بهانه ... بماند، اما هر چه بود، کم و بیش این قاعده حداکثر سرعت، 100 کیلومتر در ساعت را رعایت می کردیم. کسانی که اهل رانندگی در جاده ها هستند، می دانند که اینکه بتوانی با سرعت بیشتری بروی آن هم در این مدت و مسافت طولانی، و نروی، چه ریاضتی است! اوایل ماجرا، داستان فراموشم می شد و گهگاه با نهیب مادرانه به خود می آمدم که عنان اختیار از کف رفته را به کف آورم و مرکب رهوار را رخصت تاخت خارج از قاعده ندهم. بگذرم از شرح این خون جگر؛ مرادم اشاره به نکته ایست که در حین این ریاضت نیمه اجباری به ذهنم رسید: خودداری از تندروی، در عموم موارد و مصادیقش برای نفس آدمی مشکل است. بی اخلاقی ها هم معمولا همین جا ها بروز می کنند که کسی می تواند بی قاعده بتازد و مرکب نفس را مهار نمی زند. خودداری کردن و امساک در استفاده از تواناییها ـ آنجا که موضوع، موافق طبع و غریزه است ـ همان تقواست. به تعبیری می توان گفت که تقوا، ترمز مومن است در جایی که می تواند تند برود و طبع او هم بر این تندروی مایل است. آدم اهل تندروی، انسان بی ترمز، چندان بهره ای از تقوا ندارد. چند مصداق در ذهن بیاورید تا ببینید می توانید با این گزاره حاصل از تقوای اجباری من در این رانندگی ریاضت آمیز موافقت کنید یا نه؟!

Sunday, March 19, 2006

بهاریه 1

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

حریف مجلس ما خود همیشه دل می بُرد
علی الخصوص
که پیرایه ای براو بستند

کسان که در رمضان، چنگ می شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

بساط سبزه لگد کوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند

دو دوست قدر شناسند، عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و باز پیوستند

به در نمی رود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند

یکی درخت گل اندر میان خانه ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند

به سرو گفت کسی که میوه ای نمی آری؟
جواب داد که ازادگان تهی دستند

به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند

باز آمدم چون عید نو

باز آمدم چون عيد نو،
تا قفل زندان بشكنم

وين چرخ مردمخوار را،
چنگال و دندان بشكنم

هفت اختر بى آب را،
کاین
خاكيان را مى خورند

هم آب بر آتش زنم،
هم بادهاشان بشكنم

گر پاسبان گويد كه هى،
بر وى بريزم جام مى

دربان اگر دستم كشد،
من دست دربان بشكنم

Saturday, March 18, 2006

!روز با نشاط من

روز جالبی بود امروز؛ از جزئیاتش بگذریم، ولی علی رغم خستگی، با نشاطم. الان که رسیدم خانه و یکراست آمدم سر وقت ایمیل ها، با خبر آزادی گنجی هم مواجه شدم. هر بار که یاد او می افتم، غصه ای در درونم سر باز می کند که چرا در جامعه دین مدار ما باید چنین به سر کسانی بیاید؟ خسته ام و حس و حال ادبی نوشتن ندارم. رمق پختن مطلب را هم ندارم؛ همین قدر داشته باشید که افسوس بر جامعه ای که می توانستیم داشته باشیم و نداریم و دریغ بر داشته هایی که بر باد می روند و استعداد هایی که منزوی می شوند و ... اوقات بسیاری با من است؛ خصوصا مواقعی اینچنین.

بهار غم بار

گل از طراوت باران صبحدم، لبریز
هوای باغ و بهار، از نسیم و نم، لبریز

صفای روی تو، ای ابر مهربان بهار
که هست دامنت از رشحه کرم، لبریز

هزار چلچله در برج صبح می خوانند
هنوز گوش شب، از بانگ زیر و بم، لبریز

به پای گل چه نشینم درین دیار، که هست
روان خلق، ز غوغای بیش و کم، لبریز

مرا به دشت شقایق مخوان، که لبریز است
فضای دهر، ز خونابه ستم، لبریز!

ببین در آینه روزگار، نقش بلا
که شد ز خون سیاووش، جام جم، لبریز

چگونه درد شکیبایی اش نیازارد
دلی که هست به هر جا، ز درد و غم، لبریز؟

یک درد هم در این دنیا، درد مادری است که فرزندش را در حال از دست رفتن می بیند. از این درد، نصیبی هم هست برای کسانی که رگی دارند. جا دارد کسانی که نه نقشی در ایجاد آن و نه امکانی برای حل آن دارند، هم خراشی در وجود خود از دیدن چنین دردی بیابند، چه رسد به آنان که امکانی برای پیشگیری دارند و خوابند، و از آن درد آور تر، آنان که در این نابسامانی های منجر به تباهی اینان، دستی داشته اند. کسی هست که از دیدن جمعیتی از جوانان ایران که نه دنیایشان تامین است؛ نه دغدغه آیین و اخلاقی دارند؛ نه پابند مهر و محبتی هستند؛ نه نفحه آرامش بخشی در فضای خشن جامعه شان بر روح خسته و خراشیده شان می وزد؛ از خوف قصور و تقصیرش، لحظه ای خواب نازش آشفته خیال این خیل سرگردان شود؟

چه کند دلی که در آستانه بهار نشاط آور، ز درد و غمی اینچنین لبریز است؟

Friday, March 17, 2006

هر دو عالم یک فروغ روی اوست


دردم از یار است و درمان نیز هم
دل
فدای او شد و جان نیز هم

این که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد
را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز
هم

چون سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم

هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز
هم

محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم

Saturday, March 11, 2006

بگذرد ایام هجران نیز هم

دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم

دوستان، در پرده می‌گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم

اگر خوشی های عالم در گذر است؛ چرا ناخوشی هایش گذرا نباشد؟

آری؛ هرگاه پس از دوره آسایشی، دوران عسرتی در رسید، بدانیم که همانگونه که "دولت شبهای وصل" به سر رسید، "بگذرد ایام هجران نیز هم"!

(درود بر جناب حافظ که هفتصد سال پیش اینو فهمیده بود!)

Wednesday, March 08, 2006

!دلم گرفته ای دوست؛ هوای گریه با من

بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت

مجلس ختمی بودم که استثنائا از دهان سخنرانش، سخنان قابل قبولی بیرون می آمد؛ از جمله این بیت، و شعری هم از پروین اعتصامی. شاید آن را هم بگذارم اینجا.

* * * * * * * * * *

چندی است فضای این دریچه میان ما کمی غبار آلود است! طبیعی است، فضای روزگار من هم غبار آلود است! هوای حوصله ام هم ابری است.

ستاره ها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست؛ هوای گریه با من!

این روزها هم بگذرد، "نرم نرمک می رسد اینک بهار"! بهار روح و روحیه ما هم خواهد آمد. اندکی تحملم کنید. ان شالله به زودی جو اینجا هم عوض می شود. بهار، برکت دارد. مبارکتان باشد؛ از حالا!

Wednesday, March 01, 2006

دست بگشا و در آغوشم بگیر

بعد از اين پيشانيم طوفاني است
قسمت آيينه ام حيراني است

بعد از اين در آرزوي سوختن
مثل آتش، جامه ام عرياني است

دست بگشا و در آغوشم بگير
شانه ام در معرض ويراني است

خاك هرگز لب نبايد مي گشود
راز مرگ لاله ها پنهاني است

تا چه پيش آرد سموم هرزه گرد
سهم گل در باد، سرگرداني است

ما اکثر العبر؛ و ما اقل الاعتبار

حتی اذا جاء احدهم الموت، قال رب ارجعون. لعلی اعمل صالحا فیما ترکت؛ کلا؛ انها کلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الی یوم یبعثون.

آیات 99 و 100 سوره مومنون

حالا که هستیم، نمیشه اون خواسته را الان بخواهیم به جای اون موقع؟! از مرگ یقینی تر چه چیزی در این عالم هست؟ کسی هست که در آمدنش شک کند؟

عجیب حکایتی است این مرگ که هیچکداممان در آمدنش شکی نداریم، اما چنان زندگی می کنیم که گویی مطمئنیم که نمی آید!