Saturday, December 24, 2005

!کریسمس مبارک

“With Malice Toward None; Good Will To All.” - Jesus Christ.

با کینه به هیچکس ؛ بهترین آرزوها برای همه!


این عبارت را مسیحیان از قول حضرت مسیح زیاد نقل می کنند.

درود بر سینه های بی کینه و کریسمس مبارک!

اخلاق به گمان من حاصل جمع سه خصلت است: بی تعلقی، ظرفیت فراخ، صبر و گذشت. این سه هم حاصل نگاه آدمیست به دنیا. نگاهی که در آن انسان خود را با این دنیا و آدمها و سایر موجوداتش مواجه نمی بیند، بلکه با موجودی ورای آن مواجه و رودرروست. حتما دیده اید که گاهی کسی در مقابل تشکر کسی، می گوید که فلانی (مثلا دوست مشترکی که سفارشش را کرده است) بیش از اینها به گردن من حق دارد! مفهومی که پشت این حرف هست، اینست که من به خاطر شما این کار را نکردم که تشکری بخواهم. بر این قیاس می توانید به مراد من نزدیکتر شوید. آدمی که خود را در تمام مراودات این جهانیش با کس دیگری مواجه می بیند، به کل، نحوه عملش متفاوت می شود.

•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•

از سعدی بخوانید:

عجب ناید از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان

دلم خانه مهر یار است و بس
از آن می نگنجد در آن کین کس

*¨`*

کسی خوب کردار و خوش خوی بود
که بد سیرتان را نکو گوی بود

به خوابش کسی دید چون درگذشت
که باری، حکایت کن از سرگذشت

*¨`*

دهانی به خنده چو گل باز کرد
چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد

که بر من نکردند سختی بسی
که من سخت نگرفتمی با کسی

دلی که خانه مهر یار شد، در آن جایی برای غیر او پیدا نمی شود.

Monday, December 19, 2005

گره گشای

امروز عزیزی به بهانه ای شعری را به یادم آورد که همانجا قصد کردم آنرا برایتان بنویسم. شعری لطیف و انسانی، مناسب حال انسان زمینی. اصل شعر، طولانیست، می توانید انرا با نام "گره گشای" در دیوان اشعار پروین اعتصامی پیدا کنید. در اینجا بحشهایی از آنرا برایتان نقل می کنم:



حکایت "پیرمردی مفلس و برگشته بخت" است که "هم پسر هم دخترش بیمار بود، هم بلای فقر و هم تیمار بود". روزها در بازار و کوی در پی روزی روان می شد به گدایی. شبی که چیزی گیرش نیامده بود، رفت به آسیابی و دهقان، یک دو جام گندم به او بخشید. گندم را در بقچه ای بست و به کمر گره زد و روان شد و با خدا زمزمه کرد:

گر تو پیش آری به فضل خویش، دست
برگشایی هر گره کایام بست

می خرید این گندم ار یکجای، کس
هم عسل زان می خریدم هم عدس

بس گره بگشوده ای از هر قبیل
این گره را نیز بگشا ای جلیل


خلاصه از خدا می خواست که گره از کارش بگشاید و کسی را پیش آرد تا گندم را یکجا از او بخرد:

این دعا می کرد و می پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته!

خدا گره اش را گشوده بود، اما گره انبان گندمش را! از اینجا گفتگوی لطیف پیرمرد بخت برگشته با خدا شروع می شود؛ خود را جای او بگذارید و بخوانید و – اگر طلبید – نم اشکی هم گوشه چشم بنشانید:

بانگ بر زد: کای خدای دادگر
چون تو دانایی، نمی دانی مگر؟

سالها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی؟!

این چه کار است ای خدای شهر و ده؟
فرقها بود این گره را زان گره!

من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!

ابلهی کردم که گفتم ای خدای
گر توانی این گره را برگشای!

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آن هم غلط؟!

نمی دانم شما هم هیچوقت چنین حالی را تجربه کرده اید؟ لابد کرده اید! گیرم هیچگاه چنین هنرمندانه با او سخن نگفته باشید!

اما بخوانید ادامه ماجرا را:

الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر!

و دو زاری اش افتاد! اگر این حال را هم تجربه کرده اید، باز هم همراه شوید:

سجده کرد و گفت کای رب ودود!
من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟

هر بلایی کز تو آید رحمتیست
هر که را فقری دهی، آن دولتیست!

زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود

بر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای

گندمم را ریختی تا زر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی

در تو پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش!

خدا رحمت کند صاحب این طبع لطیف را.

Sunday, December 18, 2005

!فرزانه ای چند

بسوزد شمع دنیا خویشتن را
ز بهر خاطر پروانه ای چند

چه خوش بودی که این دارالمجانین
بدی خلوتگه فرزانه ای چند

•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•

آری، اندکند کسانی که دنیا "برای آنها" برپا و استوار است، و دیگران از صدقه سر آنان، جیره خوار سفره رحمت خداوندگار!

Sunday, December 11, 2005

زهد

علی علیه السلام فرمود:

خداوند عالم، زهد را در دو کلمه از قرآن جمع کرده است: "لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما اتاکم"

بر آنچه از دست شما رود، افسوس نخورید و برای آنچه به دست شما آید، شاد نشوید.

به نظر می رسد این آیه، اطلاقی دارد که همه این دنیا را شامل می شود و از جمله، حرمت و اعتبار، فرصتها و موقعیتها، حتی در جهات مثبتشان! همه آنچه از دست ما می رود در این دنیا و ما از فقدانشان، احساس غبن می کنیم، "پول" نیست؛ احترام هم هست، اعتبارمان هم هست، فرصتهای مختلفی که از دستمان می رود هم هست؛ نیست؟! همه آنچه از دستیابی به آن بیخود می شویم هم، "پول" نیست! همه آنها که گفتم، و بسیاری امور دیگر که هر یک از ما با اندک جستجویی در خود، می یابیمشان، هستند که ما را از شادی و بهجت وصول خود، از خود بیخود می کنند؛ اینطور نیست؟! هر چیزی در این دنیا، به گمانم، مصداق این آیه مهیب است.

بگذارید به زبان خودمان بگویم؛ باید پر ظرفیت بود! کسی که ظرفیتش فراخ است، نه با یافتن اینها، "پُر" می شودف نه با از دست دادنشان، "خالی"! و کسی که اینگونه پُر و خالی نشود، شاد و غمگین هم نمی شود! این بود حکمت آنکه در مطلب قبلی گفتم که مجذوب دریایم. دریا اگر هزار رود هم به او بریزد، همان دریاست ، اگر نریزد هم همانست؛ این رودها، همه برای او حقیر تر از آنند که به حسابش بیایند! در برابر او، همه ما یک حکم داریم! خوب و بد، زشت و زیبا، پاک و ناپاک، بزرگ و کوچک در برابرش یکسانند. و چقدر کمند انسانهای دریا صفت! دریغ از ما که ظرفیتمان به اندازه انگشتدانه است!


فمن یرد الله ان یهدیه، یشرح صدره للاسلام، و من یرد ان یضله، یجعل صدره ضیقا حرجا

مباد که از تنگ سینه هایی باشیم که به مختصر ناملایمی از جا به در می روند.

دریای فراوان نشود تیره به سیل
عارف که برنجد، تُنُک آب است هنوز!

ادامه شعر معروف "به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست" را شنیده اید؟

غم و شادی، برِ عارف، چه تفاوت دارد؟
ساقیا باده بده، شادیِ آن، کاین غم از اوست!

پادشاهی و گدایی، برِ ما یکسان است
که بر این در، همه را پشتِ عبادت، خم از اوست!

باز هم بگویم از علی، در وصف مردان خدا؟

"اوسع شیءٍ صدرا، و اذل شیءٍ نفسا!" سینه مومن، از هر چیز فراختر، و نفسش، از همه چیز پست تر است!!

عجب!؟ ما اینچنینیم؟ ما به دنبال اوییم؟ ما پیروان گوینده این سخنانیم؟ یا هر چیزی در این دنیا که نفس عزیز ما را خوار بدارد، باید از صحنه روزگار محو شود؟! "شیر را بچه همه ماند بدو، تو به پیغمبر چه می مانی بگو؟" ما که ادعای پیروی از این اولیاء خدا را داریم، نباید اندکی در زندگیمان آثارش پیدا باشد؟

باز هم طولانی شد؛ عنوان نوشته قبلیم، بخشی از شعر لطیفی از رهی معیریست که بی مناسبت با این مطلب نیست:

همچو موجم، یک نَفَس آرام نیست
بس که طوفان زا بود، دریای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل


Saturday, December 10, 2005

همچو موجم یک نفس آرام نیست


دریا از پدیدهای بسیار جذاب است برای من. همواره در جنبش است، بی آرام؛ همه در مقابلش یک جورند، پاک و ناپاک را یکسان می بیند، و با ناپاکیهای ناپاکان، آلوده نمی شود. مانند غالب ما انسانها نیست که با کوچکترین ناملایمتی بر می آشوبیم، همچون آب قلیلیم، نه آب کُر! و نه حتی قلیل وصل به کُر! که با کوچکترین ناملایمتی نجس می شویم!

آب دارد صد کرم، صد احتشام
که پلیدان را پذیرد والسلام!

سه روز تعطیلی متوالی و پیش بینی نشده، سفری پیش بینی نشده را میسر کرد؛ علی رغم همه کارهای معوقه ای که می شد در این تعطیلات غیر مترقبه، به روزشان رساند. با این همه، همه ما این فرصت را برای فرار از هوای دودآلود، و فضای شدیدا کارآلود(!) غنیمت شمردیم و عصر 4 شنبه حرکت کردیم به سمت ساری، پس از سالها.

راه 4 ساعته را 6 ساعته در ترافیک پیمودیم و چند تصادف قابل توجه هم دیدیم، و من هم مطابق معمول در اندیشه آنانی که تا لحظاتی قبل، لابد مثل ما در ماشینشان سرخوش به سفر می رفته اند و گل می گفته اند و می شنفته اند، و ناگاه به فاصله چند ثانیه، روزگار خود را دیگر گون یافته اند.... و اینکه ما چقدر با این وضع فاصله داریم؟!

دوره ای چند ساله در سالهای حدود 68 پدرم مدیر پروژه سدی بودند در نزدیکی ساری روی رودخانه تجن به نام سد شهید رجایی. در نزدیکی آن سد، هتلی هست به نام هتل جنگلی سالار دره، متعلق به کارخانه چوب و کاغذ مازندران که روبروی این کارخانه ساخته شده است و آن دوره پدرم هر وقت می رفتند کارگاه، شبها در این هتل مستقر بودند و ما هم که گاهی همراهشان می رفتیم، از این هتل با صفا در میان جنگل خاطره هایی داشتیم.

حدود 30 سال پیش هم پدرم ساخت بخشی از این کارخانه چوب و کاغذ که امروز بزرگترین تولید کننده کاغذ ایران است، را به عهده داشته است. و امروز یکی از دوستان نزدیکشان مشاور مدیر عامل چوب و کاغذ شده است که ما را به آنجا کشاند!


روز 5 شنبه بازدیدی داشتیم از این کارخانه، و پس از آن هم رفتیم به دیدن سد مذکور که پدرم پس از اتمام و بهره برداری، هیچکدامشان را ندیده بودند. حال جالبی داشتند هنگام دیدن حاصل بخشی از عمرشان، آن هم پس از سالها و من هم باز در فکر این عمر انسانی و خاصیتی که می تواند داشته باشد و اثری که از آن باز می ماند...

جمعه صبح هم حرکت کردیم به سمت تهران برای فرار از ترافیک احتمالی عصر. قبل از حرکت صبحانه می خوردیم که همسایه مان تلفن زد به موبایل من و با هزار مقدمه چینی، خبری داد که لابد منتظر بود ما سکته کنیم! خانه مان را دزد زده است! من هم پرسیدم که داخل رفته اید؟ گفت خیر، منتظر پلیس هستیم. من هم تشکر کردم و خداحافظی، و گفتم که باهاتون تماس می گیرم. و ادامه صبحانه...

ساعت 2 بعد از ظهر رسیدیم خانه، چند تا از دوستان همراه پلیس و همسایگان توی کوچه ایستاده بودند؛ ما هم که توی راه کلی گفته و خندیده بودیم، مشغول خوش و بش شدیم.... آمدیم داخل، کلی دلمان به حال دزدان بیچاره سوخت، اولا که یکیشان زخمی شده بود و کلی خون ازش رفته بود، ثانیا میز ناهارخوری مان باعث دردسرشان شده بود! خلاصه بیچاره ها کلی به دردسر افتاده بودند که امیدوارم حلالمان کنند. البته حقیقتا ما قصد سوئی نداشتیم، و از قضا منتظرشان هم بودیم با سیستم امنیتی فوق العاده ای که تعبیه کرده بودیم! احتمالا بندگان خدا کلی پیش خودشان فکر کرده اند که چه کلکی در کار ما بوده که اینگونه خانه را به امان خدا بی چفت و بست رها کرده ایم!


میز ناهارخوری ما را بعضی از دوستان دیده اند! دو پایه چوبی جداگانه دارد و یک شیشه 10 میل به ابعاد حدود 3 متر در 1.5 متر روی آن! برای بردن فرش زیر این میز، ناچار بودند از دست این موجود بی قواره خلاص شوند، با مشقتی که ما هنگام برگرداندن آن به داخل خانه متوجه شدتش شدیم، آنرا در آن نیمه شب برده اند توی حیاط گذاشته اند داخل باغچه!! پدرم می گفتند اگر پیدایشان کنم، می گم خودتون یا بیاید بگذاریدش سر جاش، یا ببریدش! ما حوصله جابجا کردنش را نداریم!! خلاصه بساطی بود!

اما اگر گفتید کجای ماجرا حالمون رو گرفت؟ اول اینکه کلی خون بود که باعث دردسر بود. دوم اینکه کنترل تلویزیون رو برده! سوم اینکه خود تلویزیون رو نبرده! چون وقتش بود که عوض می شد و ما هم اهل اینکه چیزی که کار می کند را عوض کنیم نیستیم، ولذا باز هم باید تا چند سالی این تلویزیون نصفه نیمه را تماشا کنیم! آخر از همه هم سر و کله زدن با کلانتری و آگاهی و گروه تجسس و انگشت نگاری و تشکیل پرونده و ...

این هم از حکایت این تعطیلی و بهانه ای که برای نوشتن به دستم داد!

خوش باشید