!شب "قطار" که داند که تا سحر چند است؟
شب قطار برای من با وبلاگ پیوندی ناگسستنی دارد، هم از آن رو که جرقه وبلاگ نویسی در یکی از همین نیمه شبهای نیمه خواب و نیمه بیدار قطار پدیدار شد، و هم از آن جهت که زان پس ساعاتی از ساعات هم قطاری با قطارم به وبلاگ نویسی می گذشت.
راهی، نه هموار!
یک بار از آن خواهی گذشتن؛ آه، یک بار!
شما اگر جای من بودید در سفر؛ در سفری که یک بار نیست، تکراریست؛ در مسیری که آغاز و پایانش پدیدار است، راهش هموار است؛ و تصور می کردید حال خود را در مسیری که اینگونه نیست، یکبار است؛
اگر به یاد میآوردید آنچه را من به یاد میآوردم از امیدها و یأسها، از دلخوشیها و ناخوشدلیها، از کامیابیها و ناکامیها، از مسیر پر افت و خیز زندگی، از آیندهای که نمیتوانی پیش بینیش کنی، از آرزوهای دور و دراز، از رازهای بی انباز؛
اگر تصویر سالیان گذشته از عمرت، با حشمت پیش چشمت رژه می رفت . . .
و اگر در این حین، باز هم دوباره و چندباره می خواندی:
آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد؟
آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد؟
.
.
.
گمان میکنم شما هم اگر در این اوضاع جای من بودید، همین وضعی را می داشتید که من داشتم!!!