!آه قیمتی
مولوی داستان نمازگزاری را نقل می کند که همین که به مسجد رسید، دید مردم نماز را با پیامبر تمام کرده اند و بیرون می آیند. از ته دل آهی از سر حسرت و اندوه کشید. یکی از نمازگزاران زیرک و تیزبین به او گفت آن آهت را به من بده، من نمازم را به تو می دهم:
آن یکی از جمع گفت این آه را
تو بمن ده، وان نماز من، تو را
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفی
اگر کسی به از دست دادن یک جلسه انس با خدا، احساس مغبونیت و محرومیت کند، بدانید که او محبوب و مقبول درگاه حق است.
روزهای حضور در محضر خدا می گذرند. همزبان با مولانا بخوانیم:
دست گیر، از دست ما، ما را بخر
پرده را بردار و پرده ما مدر
باز خر ما را از این نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
این چنین قفل گران را ای ودود
که تواند جز که فضل تو گشود؟
ما ز خود، سوی تو گردانیم سر
چون تویی از ما به ما نزدیکتر
این دعا هم بخشش و تعلیم توست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست؟
10 Comments:
جالب . زيبا . خواندني
اسيت كلك خيال انگيز .
شاد باشي جواد جان
دلم برايت تنگ شده بود . از اين رو مزاحمت شدم
به ما كه سر نمي زني حداقل به ياد ما باش
اميرجان !
از كي تا حالا تغيير نام داده اي به "جواد" شيريني اش يادت نرود
Ye dost!
سلام
چه جالب ، بعد از سالیان سال یه بنده خداییم که پیدا شد از این وبلاگ تعریف کنه ، اشتباه گرفته بود، حالا این جواد آقا که انقدر طرفدار داره کی هست؟
Ye dost!
با که گویم غم دل جز تو که غمخوار منی
همه عالم اگرم پشت کند یار منی
دل نبندم به کسی روی نیارم به دری
تا تو رویای منی، تا تو مدد کار منی
راهی کوی توأم قافله سالاری نیست
غم نباشد که تو خود قافله سالار منی
به چمن روی نیارم نرم در گلزار
تو چمن زار من استیّ و تو گلزار منی
دردمندم نه طبیبی نه پرستاری هست
دلخوشم چون تو طبیب و تو پرستار منی
عاشقم سوخته ام هیچ مددکاری نیست
تو مدد کار من ِ عاشق و دلدار منی
تو هم عاشقی ؟ غمت رو با کی گفتی؟
امیر این منظورش تویی؟
خبریه به ما هم بگو !
یه بادا بادا مبارکم از ما دریغ می کنی؟ تو کی هستی دیگه؟؟گفتیم کم پیدایی ،پس بگو ...؟؟
Ye dost!
ناز کمتر کن، من اهل تمنا نیستم
زنده با عشقم، اسیر سود و سودا نیستم
عاشق دیوانه ای بودم، که بر دریا زدم
رهرو گمگشته ای هستم، که بینا نیستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا، نا دیده ای
تا بدانی اینقدرها هم شکیبا نیستم
بس که مشغولی به عیش و نوش هستی غافلی
از چو من بیدل، که هستم در جهان، یا نیستم
دوست می داری زبان بازان باطل گو را
در برت لب بسته از آنم، کز آنها نیستم
دل بدست آور شوی با مهربانی های خویش
لیکن آنروزی، که من دیگر به دنیا نیستم
پای بند آز خویشم، مهلتی ای شمع عشق
من برای سوختن اکنون، مهیا نیستم
هیچکس جای مرا دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم، که پیدا نیستم
تا روح بشر به چنگ زر، زندانی است
شاگردی مرگ، پیشه ای انسانی است
جان ار ته دل، طالب مرگ است... دریغ!
در هیچ کجا، «برای مردن» جا نیست!...
سلام امیرجان !
خوشم میاد همه اهل حال هستند ، و انگار نوشته هات رو نمی خونن . فقط دنبال این هستند که یکی یه چیزی بنویسه و شروع کنند در مورد کامنت طرف صحبت کردن .
یه پیشنهاد : از این به بعد هر چند وقت یکبار بجای نوشتن مطلب جدید ( که می دونم تو این شرایط ساختمان سازی و پایان نامه و ... ) خیلی کار سختیه ، یه متن خالی بگذار . همه دوستان هم کار خودشون رو بلدند ... می آیند و می روند
Ye dost!
سلام
اینکه خواننده های این وبلاگ مرتب مطلب می نویسند و جناب امیرخان رو شرمنده خودشون می کنن شکی نیست (از جمله خود بنده )، در ضمن واقعا پیشنهاد عالی بود اما عالی ترش اینه که ایشون سعی کنند اصلا مطلب ننویسند!!!!!!!
Ye dost!
بیان نا مرادی هاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم
شب و روزم به سوز و ساز عمر بی امان طی شد
گهی از سوختن نالم گهی از ساختن گویم
مرا در بیستون در خاک بسپارید تا شبها
غم بی هم زبانی را برای کوه کن گویم
بگویم عاشقم ، دیوانه ام ، بی همدمم ، مستم
نمیدانم کدامین حال و درد خویشتن گویم
خدارا مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر و حالی به مرغان چمن گویم
از آن گمگشته ی من هم نشانی آورید قاصد
که چون یعقوب نابینا سخت با پیرهن گویم
تو میایی به بالینم ولی آن دم که در خاکم
خوشامد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم
Post a Comment
<< Home