Thursday, July 06, 2006

!صعب روزی ، بوالعجب کاری ، پریشان عالمی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد ، خدایا همدمی

چَشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ؟
!ساقیا جامی به من دِه، تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین؛ خندید و گفت :
!صعب روزی ، بوالعجب کاری ، پریشان عالمی

در طریق عشق بازی ، امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل، که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید ، جهانسوزی؛ نه خامی ، بی غمی

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت ، از نو ، آدمی

گریه ی حافظ چه سنجد پیشِ استغنای عشق؟
!کاندرین دریا نماید هفت دریا، شبنمی

خدا پدر این جناب حافظ را بیامرزد که برای هر شرایطی، شعری دارد! خودش را هم بیامرزد، ما که بخیل نیستیم!

نوشتنم نمی آید. اما پر از حرفم. چه باید کرد در عالمی که هر روز، رنگی به خود می گیرد؟ این سرای فریب، چگونه می فریبد؟ چه کسی را می فریبد؟

می کوشد که همه را بفریبد، اما هر کسی را در سطحی! و یک سطح نه چندان نازل آن، اینکه آدمی را به خود مشغول و با خود درگیر می کند. دنیا حریف خوبی برای کشتی گرفتن نیست، به آن نپردازیم، از آن بپردازیم.

گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن!

1 Comments:

At Sat Jul 08, 03:19:00 PM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
دلم گرفته که از روز گار بیزارم
دگر ز فصل گل و نوبهار بیزارم

ز تازیانه ی خلقت چنان شدمرنجور
که از صفای گل و سبزه زار بیزارم

چنان رمیده ام از آشنا و بیگانه
که از سکوت وسکون وقرار بیزارم

شکسته بال و پرم آنچنان ز جور فلک
که ز آشیانه و یار و دیار بیزارم

به پای، خورده چنان سنگ کینه از یاران
که از مصاحب و گشت و گذار بیزارم

ز دیده گشته چنان سیل اشک غم جاری
که مشاهده ی چشمه سار بیزارم

بوَد به شانه ام از کوه غم چنان باری
که هم زدشت و هم از کوهسار بیزارم
حسین حقایق

 

Post a Comment

<< Home