Friday, June 16, 2006

این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه؟


ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟

زلف در دست صبا، گوش به فرمان رقیب!
این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه؟

شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای!
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟

نه سرِزلفِ خود، اول تو به دستم دادی؟!
بازم از پای در انداخته ای، یعنی چه؟

هر کس از مُهره مِهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه؟

حافظا، در دل تنگت چو فرود آید یار
خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه؟

6 Comments:

At Sat Jun 17, 08:47:00 AM, Anonymous Anonymous said...

باسلام... عكسي كه گذاشتيد فيلتر شده و باز نميشه. لطفن جاي ديگري هاست كنيد

 
At Sat Jun 17, 12:42:00 PM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
سلام

دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن

صفای خاطر دل ها زدرد است
دل بی درد همچون گور سرد است

 
At Sat Jun 17, 12:42:00 PM, Anonymous Anonymous said...

فریدون مشیری

 
At Mon Jun 19, 03:45:00 PM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
ها این که گفتی یعنی چه؟

 
At Tue Jun 20, 03:01:00 PM, Anonymous Anonymous said...

بهشت آرزو
بر جگر داغي ز عشق لاله رويي يافتم
در سراي دل بهشت آرزويي يافتم
عمري از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار
تا به امداد نسيمي ره به كويي يافتم
خاطر از آيينه صبح است روشن تر مرا
اين صفا از صحبت پاكيزه رويي يافتم
گرمي شمع شب افروز آفت پروانه شد
سوخت جانم تا حريف گرم خويي يافتم
بي تلاش من غم عشق تو ام در دل نشست
گنج را در زير پا بي جستجويي يافتم
تلخكامي بين كه در ميخانه دلدادگي
بود پر خون جگر هر جا سبويي يافتم
چون صبا در زير زلفش هر كجا كردم گذار
بك جهان دل بسته بر هر تارمويي يافتم
ننگ رسوايي رهي نامم بلند آوازه كرد
خاك راه عشق گشتم آبرويي يافتم

 
At Wed Jun 21, 04:05:00 PM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
شاهد افلاکی

چون زلف توام جانا، درعین پریشانی
چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی

خواهم که تو را در بر، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را، بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم، تو اشک مرا مانی

در سینه ی سوزانم، مستوری و مهجوری
در دیده ی بیدارم، پیدایی و پنهانی

من زمزمه ی عودم، تو زمزمه پردازی
من سلسله ی موجم، تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت، دارم من دارد دل
داغی که نمی بینی، دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپاری
کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت، کوچشم«رهی» جویت؟
روی از منِ سرگردان، شاید که نگردانی

 

Post a Comment

<< Home