یاغی
مدتیست بر خلاف بنای اولیه ام، محور مطالبی که در اینجا می بینید، شده است آثار دیگران، نه نوشته های خودم. دلم می خواست که این منقولات در حاشیه باشد و در این جایگاه ، خودم بیشتر از دیگران حضور داشته باشم؛ اما چه کنم که اقتضائات بر وفق تمایلات من واقع نمی شوند. اگر نمی توانم به موقع و با نوشته های خودم وبلاگ را به روز نگه دارم، اما حداقل می توانم مطالبی از دیگران برایتان نقل کنم که از میان آنها می توان حدس هایی در مورد حال و روز من زد! در واقع جز این نمی شود: خود به خود همینطور می شود که چیزهایی که به ذهنم می رسند برای نقل در اینجا، با شرایط و حالات روزانه ام مشترکاتی دارند که حداقل خودم می توانم ربطشان را کم و بیش بفهمم، هر چند ممکن است دیگری نفهمد!
این شعر را هم بخوانید، با این توجه که شاعر محترم و ناشناس، آنرا به مقتضای حالات خودش گفته نه حالات من! ولذا هر چند ممکن است بعضی احوالات مشترک میان بنده و شاعر (مثل هر دو نفر دیگری!) پیدا شود، اما قطعا وجوه افتراقی هم هست. خلاصه اینکه همه شعر، بیان حال من نیست.
بر لبانم غنچه ي لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگير و افسرده است
نه سرودي ، نه سروري
نه هماوازي نه شوري
زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است
يا که خاک مرده روي شهر پاشيده است
اين چه آييني ؟ چه قانوني ؟ چه تدبيري است ؟
من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر
من ازاين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر
من سرودي تازه مي خواهم
جنبشي ،شوري ، نشاطي ، نغمه اي ، فريادهايي تازه مي جويم
من به هر آيين و مسلک کو ، کسي را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر
من ترا در سينه ي اميد ديرينسال خواهم کشت
من اميد تازه مي خواهم
افتخاري آسمانگير و بلند آوازه مي خواهم
کرم خاکي نيستم اينک تا بمانم در مغاک خويشتن خاموش
نيستم شبکور، کز خورشيد روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که يکجا ، يکزمان ساکن نمي مانم
با پرِ زرينِ خورشيدِ افق پيماي روح خويش
من تن بکر همه گل هاي وحشي را نوازش مي کنم هر روز
جويبارم من که تصوير هزاران پرده در پيشانيم پيداست
موج بي تابم که بر ساحل، صدفهاي پري مي آورم همراه
کرم خاکي نيستم، من آفتابم
جويبارم ، موج بي تابم
تا بچند اينگونه در يک دخمه بي پرواز ماندن ؟
شهپر ما، آسماني را بزير چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابي را بخواري در حريم ريشخندش داشت
گوش سنگين خدا از نغمه ي شيرين ما پر بود
زانوي نصف النهار از پايکوب پر غرور ما
چو بيد از باد مي لرزيد
اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشي و زمين گيری؟
اينک آن هم بستري با دختر خورشيد؟
و اين هم خوابگي با مادر ظلمت ؟
من هرگز سر بتسليم خدايان هم نخواهم داد
گردن من زير بار کهکشان هم خم نمي گردد
زندگي يعني تکاپو
زندگي يعني هياهو
زندگي يعني شب نو ، روز نو ، انديشه ي نو
زندگي يعني غم نو ، حسرت نو ، پيشه ي نو
زندگي بايست سر شار از تکان و تازگي باشد
زندگي بايست در پيچ و خم راهش، ز الوان حوادث رنگ بپذيرد
زندگي بايست يکدم ؛ يکنفس حتي ؛ ز جنبش وا نماند
گر چه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد
زندگي همچنان آبست
آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوي گند ميگيرد
در ملال آبگيرش غنچه ي لبخند مي ميرد
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشند
مرغکان شوق در آيينه ي تارش نمي جوشند
من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي آورم، جز مرگ!
من ز مرگ از آن نمي ترسم که پايانيست بر طومار يک آغاز
بيم من از مرگ يک افسانه ي دلگير بي آغاز و پايانست
من سرودي را که عطري کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم
من سرودي تازه خواهم خواند، کش گوش کسي نشنيده باشد
من نمي خواهم به عشقي ساليان پابند بودن
من نمي خواهم اسير سحر يک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيدن
من نه بتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه لب تازه شراب تازه عشق تازه مي خواهم
قلب من با هر تپش يک آرمان تازه مي خواهد
سينه ام با هر نفس يک شوق يا يک درد بي اندازه مي خواهد
من - زبانم لال - حتي يک خدا را سجده کردن ، قرنها او را پرستيدن نمي خواهم
من خداي تازه مي خواهم
گر چه با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستي را
گر چه او رونق دهد آيين مطرود و حرام مي پرستي را
من به ناموس قرون بردگي ها ياغيم ديگر
ياغيم من ، ياغيم من ، گو بگيرندم ، بسوزندم
گو به دار آرزوهايم بياويزند
گو بسنگ نا حق تکفير
استخوان شعر عصيان قرونم را فرو کوبند
من از اين پس ياغيم ديگر
من ياغيم ديگر