Thursday, October 19, 2006

حکایت آهو و شیر

هر بامداد، آهویی از خواب بر می خیزید. می داند از تندترین شیر باید تندتر بدود، وگرنه کشته خواهد شد.

هر بامداد، شیری از خواب بر می خیزد. می داند از کندترین آهو باید تندتر بدود، وگرنه از گرسنگی خواهد مرد.

فرقی ندارد آهو باشی یا شیر؛ آفتاب که بر می آید، آماده دویدن باش!

حقیقتا اینگونه است؟ گویا دنیا همین است، باید دوید، یا باید مُرد!

آری، باید دوید، اما نه از ترس مرگ! باید دوید، چون آهویی که ندود، آهو نیست؛ شیری که ندود بوقلمون است، نه شیر! طبیعتی که شیر و آهوی آن خفته باشند، چه طبیعتی است؟

اما برای چه باید دوید؟ چرا طبیعت دنیا، دویدن را اقتضا می کند؟ چرایش را از خدا بپرسید، یا از هر کسی که دلتان می خواهد. این برای من مهم نیست؛ مهم این است که به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند، رونده باشم؛ که زنده باشم، که امید هیچ معجزی ز مرده نیست!

چه کسی باخته است؟ شیری که طعمه ای نصیب نبرده، یا آهویی که طعمه شده؟ هیچکدام! آنکه به قدر طاقت خود نکوشیده!

ماهی سیاه کوچولو رو یادتون هست؟ جوناتان، مرغ دریایی را چطور؟ . . .

8 Comments:

At Mon Oct 23, 05:58:00 PM, Anonymous Anonymous said...

خب خدا را شکر که شما غیر از نهج البلاغه از چیزهای دیگری هم کپی پیست می کنید . کاش می نوشتید که چند خط اول را از کجا اقتباس کردید ؟ در ضمن اصلا به شما نمی آید که جاناتان را هم خونده باشید !؟

 
At Wed Nov 01, 09:34:00 AM, Anonymous Anonymous said...

باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها, می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم... باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم... نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست؟؟؟؟؟

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای ذلتش زیباست؟؟؟؟؟

نمیفهمم کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه های باران
به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟؟؟؟؟

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران, عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست... نمیفهمم؟؟؟؟؟

یادم آرد روز باران را
یادم آرد مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
میدویدم زیر باران از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود
نمی دانم کجای این لجن زیبا بود؟؟؟؟؟

بشنو از من کودک من
پیش چشمم,مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد...فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو غم و درد دارد

خدا هم خوب می داند که
این عدل زمینی ,عدل کم داردبهار

 
At Wed Nov 01, 11:00:00 AM, Anonymous Anonymous said...

گفتمش: دل مي‏خري؟! پرسيد چند؟! گفتمش: دل مال تو، تنها بخند. خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روي خاک افتاده بود جاي پايش روي دل جا مانده بود

 
At Sat Nov 04, 10:30:00 AM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
حالمان بد نیست ، غم کم میخوریم
کم، که نه هر روز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق میورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب !
از چه بیدارم نکردی آفتاب ؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد میشوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو میکنم
آنچه در دل داشتم رو میکنم
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم ، بت پرستم ، بت پرست
بت پرستم ، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چو لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمیگویم که خاموشم مکن
من نمیگویم فراموشم مکن
من نمیگویم که با من یار باش
من نمیگویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم ، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ ، نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ، شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود ؟!
قصه هایم را خریداری نبود ؟!
وای رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون میچکد
خون من ، فرهاد ، مجنون میچکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر ، کسی دل خون نشد ؟
این همه لیلی کسی مجنون نشد ؟
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور ، پایم لنگ بود
قیمتش بسیار ، دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد ؟ .... نه
فکر دست تنگ ما را کرد ؟ ..... نه
هیچ کس از حال ما پرسید ؟ .... نه
هیچ کس اندوه ما را دید ؟........ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما میگریخت
چند روزی هست حالم دیدنی ست
حال من از این و آن پرسیدنی ست
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بر حافظ تفال میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 
At Sun Nov 05, 04:41:00 PM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
سلام
خدا وکیلی هیچ کس توی این وبلاگ نیست از این همه زحمت و پشتکار و این همه شعرهای فوق العاده بنده تشکر کنه،آخه بابا یه تشویقی، پاداشی،حداقلش تعریفی... واقعا که... !!!

 
At Mon Nov 06, 08:58:00 AM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
نبا شم گر در این محفل چه غم، دیوانه ای کمتر
خوش آن روزی ز خاطرها روم، افسانه ای کمتر
بگو برق بلا خیزی بسوزد خرمن عمرم
به گِرد شمع هستی بی خبر پروانه ای کمتر
تو ای تیر قضا صیدی ز من بهتر کجا جویی
به کنج این قفس مرغ نچیده دانه ای کمتر
چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگویی
نوائی کم. غمی کم. ناله ی مستانه ای کمتر
زجمع خود برانیدم، که همدردی نمی بینم
میان آشنایان جهان، بیگاه نه ای کمتر
تو ای سقف کبود آسمان بر سر خرابم شو
پرستوئی نهان، در تیر کوب خانه ای کمتر
چه حاصل زین همه شور و نوای عاشقی ای دل
نداری تاب مستی جان من، پیمانه ای کمتر
چو مستی بخش گفتاری ندارم دم فرو بستم
سبو بشکسته ای، در گوشه ی میخانه ای کمتر

(معینی کرمانشاهی)

 
At Wed Nov 08, 12:04:00 PM, Anonymous Anonymous said...

خداييش خسته نباشيد "يه دوست" اين همه شعر نوشتن هم حال مي خواد و هم پشتكار.شعرهاتون هم زيبا بودن. دستتون درد نكنه

 
At Wed Nov 08, 01:07:00 PM, Anonymous Anonymous said...

Ye dost!
سلام
مرجان خانم از حسن توجه شما بسیار سپاسگزارم، امیدوارم مورد قبول واقع شده باشه.

 

Post a Comment

<< Home