سوال مستمر
شاید شب بیست و سوم در هیچ مجلسی شرکت نکنم. شاید باز هم بروم سر کوهی، ته دشتی. شاید هم بمانم در خانه، بروم پشت بام، بنشینم در حیاط. شاید فقط قرآنی به سر بگیرم و بس. دلم می خواهد از فرصت مغتنم، استفاده ای مغتنم کنم. لختی با خودم باشم در خلوتی؛ به جای حاجت خواستن، بیندیشم که چه باید خواست، چه باید کرد، چگونه باید بود؟ آری؛ چگونه باید بود؟ همان سوال مکرر و ملال آور، اما مستمر و فراگیر و تاثیرگذار.
دیشب در هنگامه خودکشی مجلس گردان، می اندیشیدم به عمری که رفت، به اینکه خیلی بمانم، دو برابر اینکه تا کنون بوده ام، و اینکه چه باز خواهد ماند از این عمر. باز هم همان دغدغه قدیمی؛ دغدغه ماندنی ها و نماندنی ها.
2 Comments:
Ye dost!
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد ، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
((بادا)) مباد گشت و ((مبادا)) به باد رفت
((آیا))ز یاد رفت و ((چرا در گلو شکست))
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست
قیصر امین پور
باز هم مشاعره است ؟
ت بده
Post a Comment
<< Home