Thursday, July 14, 2005

پرواز با خورشيد

بگذار، كه بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبكبال
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم.

خورشيد از آن دور ، از آن قله پر بر
ف
آغوش كند باز ، همه مهر ، همه ناز
سيمرغ طلايي پرو بالي ست كه – چون من –
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا كه سرود است و سرورست
آنجا كه ، سراپاي تو ، در روشني صبح
روياي شرابي ست كه در جام بلور است

آنجا كه سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد ، چو برگ گل ناز است
آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است.






من نيز چو خورشيد ، دلم زنده به عشق است


راه دل خود را ، نتوانم كه نپويم
هر صبح ، در آيينه جادويي خورشيد
چون مي نگرم ، او همه من ، من همه اويم


او ، روشني و گرمي بازار وجود است
در سينه من نيز ، دلي گرم تر از اوست
او يك سرآسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست

ما هردو ، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب ، پا به فراريم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان ، محو تماشاي بهاريم

ما ، آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيری

0 Comments:

Post a Comment

<< Home