در شهر يکي نيست چو چشمان تو خون ريز
من شهر نشابورم و تو لشکر چنگيز
اي اشک توام باده و چشم تو پياله
از زلف تو سرشارم و از چشم تو لبريز
پرهيزگران را چه نيازي ست به توبه
يا توبه گران را چه نيازي ست به پرهيز
هر روز يکي خشت مي افتد به سر ما
اي سقف ترک خورده ، به يک باره فرو ريز
اي آينه ي " لست عليهم بمسيطر"
درياب مرا ، حضرت شمس الحق تبريز!
علیرضا قزوه
2 Comments:
همه شعر یه طرف واین بیتش یه طرف
هر روز يکي خشت مي افتد به سر ما
اي سقف ترک خورده ، به يک باره فرو ريز
عالی بود
دستتان درد نکند
سلام. برا حمید نوشته بودی که مگه.... ، مگه هرکی شعر می نویسه؟
به هرحال حق نگهدارت
Post a Comment
<< Home